سلام علی آل یس
سلام بر زینب ، که صبرش روی صبر را کم کرد!
اگر سالگرد آقا مرتضی نبود و تاثیر این مطلب اینجا شاید بیخیال این مطلب می شدم مثل خیلی از بیخیالی های دیگر...
شاید هم حرص آدم را در می آورند بعضی از آدم های ریش داری که فیلم های بی ریشه می سازند...
نمی دانم این را هم بحساب نگارش اول، از توهم های فانتزی ده نمکی بگذارم که به عنوان کارگردان اخراجی های 1 می گفت: حواسش به آرایش و بتونه! کاری های دختر مجرد میرزا در فیلم نبوده یا بگذارم به حساب التماس های شهره به برادر عربش!!! ذلم میخواهد از سید جواد در این باره بپرسم... دلم میخواهد از ده نمکی بپرسم آیا به نظر او امام زمان حاضر است پای فیلم او بنشیند و آن را تا آخر نگاه کنند؟ امام زمان هیچ همان شهدایی که شما فیلمشان کردی چه؟ چه خوب فرمود رسول مهربانی که خیر الامور اوسطها
قصه از اینجا شروع شد، که شال و کلاه کنان نشستیم پای اخراجی های 3!
و وسط فیلم هنگامیکه ابتذال اخراجی ها به اوج رسید از سالن بیرون زدیم! اصلا انگار برای این فیلم دیالوگ ننوشته اند، فقط چند حرف تکراری و چند شخصیت خوب! که هی نشن ما می دهند... و هی با ماسک دهانشان را برای حرف نزدن می بندند... انگار نه انگار نه انگار کاش اخراجی های 3را با این فرم و قالب کسی دیگر می ساخت...
بماند که اسم مهران مدیری بد در رفته و رفته و خیلی حرف های دیگر که اصلا زدنش فایده ای ندارد برای این سینمای کور و کر ، سینمای یتیم مانده ی بدون سیدمرتضی... صد رحمت به قهوه تلخ!!! صد رحمت به نقیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی! کاش وقت میشد می دیدیمشمشسشنتسی!
نمی دانم حکمت رسیدن فکر شبهای شهدا، وقتی گرد شهدا قدم میزدیم به ذهنم رسید چقدر عملی می شود... اصلا بیخیال...
چقدر سخت شده و فکرهایم پخش و پلاست...
از سینما سپیده که فکر می کنم بید مجنون بهترین!!!!! فیلمی بود که آنجا دیدم، زدیم بیرون، از اذان تازه گذشته بود، سر چهارراه تابلوی مسجد نصب بود... آقا ببخشید این مسجد کجاست؟ یواش گفت: دستشویی داری!!!!!!!!!!!!!!! کلافه تر شدن آدم ها اینجا به نقطه ی ناخوشایند تری می رسد... در این شهر بی حیا، وقتی سراغ مسجد را بگیری ، سووال ... این هم بماند،
اصلا خجالت میکشم روزی از ما بپرسند پر فروش ترین فیلم تاریخ ایران تا سال90چیست؟؟
اصلا بیخیال... هنوز ذهنم گیر کرده در آن راه روی طولانی...
هنوز دلم معراج میخواهد با آن راه روی طولانی...
چقدر نوروز نامه ننوشتن شیرین است...
چقدر صبح های بارانی حرم شیرین است....
چقدر گیج میزنم...
وارد مسجد شدیم... باران هنوز توی سرمان میزد...
نماز را زده بودند... به ته دیگش رسیدیم...
5-6تا مرد بودند... 2تا بچه...
یه سینی چای که در زنانه ریختند و دادند داخل مردانه... و
چقدر این چایی چسبید... چقدر آخوند منبری قشنگ و صمیمی صحبت میکرد...
صفحه ای را که تفسیر کرد، باعث شد همه مان در حیاط مسجد، به آن اشاره کنیم که حدیث امشب ما بود...
باران داشت آهسته گونه هایمان نوازش میکرد...
+به سلامتی خانم های جمع... نازی جووون نازی هم دم من ...
پسرک داشت توی اتوبوسی که 80 درصد مسافرینش در هوشیاری10درصد وبودند، به دنبال رزق حلال! می گشت...
یاد زیرنور ماه افتادم ناگهان بعد شد طلا و مس... به پسر عمه زا!! گفتم کاش خودتون خودتون رو فیلم کنید و 3تا دشنام -18!
اما به هر حال عیدهمه مبارک...
و سوگ کشتار امت اسلامی تسلیت...
ان شاءالله سال ظهور ما امت باشد، تا امام هم ظهور کنند...
حضرت پدر گفت از رضای آل محمد مدینه بخواه... از رضای آل محمد خواستم در سایه دولت حجه از کربلا مدینه مشرف شیم برای بازسازی حرم ماردمان!
چقدر دوست دارم در آغوشت بکشم نازنین! و تو هنوز هستی و چقدر نگاه ت قشنگ تر از همیشه شده...
مهدی عزیز که نشد ببینمش و سجاد که سخت مشغولِ مشغول است... و خیلی های دیگر...