سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
از این قرمز تا آن قرمزی!
یکرزمنده
جمعه 90 اردیبهشت 2
ساعت 12:51 صبح
| نظر

چند روز پیش ظاهرا ، دعوایی بوده بین قرمزها و قرمزها!!! دعوا بالا گرفته و ...

چند روز پیش ظاهرا دعوایی بوده بین، دولت ها و ملت ها، دعوا بالا گرفته و قرمزی در این میان...

چند روز است عروسی ست، بین دوشاهزاده، از کشور شیطان زده، چند روز...

چند روز است عروس ها، بیوه می شوند، در کشورهای ملخ زده...

چند روز است خجالت زده ام...

آیات را دیدید و دم از حرف بستید
گیرم نه مولان کرید آخر چه هستید؟ | ادامه مطلب...




از این سفرم بوی عشق می آید
یکرزمنده
جمعه 90 اردیبهشت 2
ساعت 12:39 صبح
| نظر بدهید

با کلی قیافه با حضرت بانو شال و کلاه کردیم بسفر هفتگی ری...

و مسیر رنگارنگ داشت طی می شد.

گاهی شلوغی مترو بیاد دنیا میاندازدم با همه ی شلوغییش و ساکتیش

بعضی، بیخیال همه ی هیاهوی موجود تخت میگیرند و میخوابند... بعضی زل میزنند به سقف و مناظر اطراف!!! بعضی به تاریکی... بعضی لواشک میفروشند ... بعضی سن ترزبورگ میفروشند و ...

خیلی گذرا..

خنده ام میگیره از اینکه بعضی بیان و سط واگن ها جابندازند و بخوان زندگی کنند و فکر کنند موندگارند.

چقدر این روزهای این دنیا، شبیه این روزهای مترو شده... سریع و گذرا.. با همه ی شلوغی و ساکتیش!

بگذریم...

رسیدیم نزدیک حرم...

من گدا نیستم... دخترم مریضه   کمکم کنید و ...

چقدر صداش آشنا بود.. قبلا جای دیگه ای دیده بودمشون... زن حرفه ای گریه می کرد...

از کنارشون رد شدیم بسمت حرم...

و سووالی که حضرت بانو پرسید و جواب سربالای من!

یه عرب اهل قطیف رو دیدم و چند ده نفر افغان ایرانی!

خیلی حس خوبی داره که شهادت حضرت صدیقه حرمی باشی شبی کربلا... بعد بری سیر دل اون زیارت حضرت زهرا رو که جلوی امام زاده طاهر نصب کردند و بخونی.. و زل بزنی تو چشم آدمهایی که اونو زمزمه می کنند...

داشتیم بر میگشتیم... هی میخواستم بگم از این سفرم بوی عشق می آید...

که...

چند نفری جمع شده بودند...

کسی انگار کنار خیابان ولو شده بود...

زن ها میاندار بودند...

انگار زمرمه میکردم... از این سفرم بوی دماق سوخته ...

پکر نشسته بودم توی مترو... همانکه مثل دنیا زودگذر و سریع شده... سربازها داشتند میرفتند سربازی... یکیشان شاعر بود انگار.. داشت ور میرفت با این مصرع که :

گر سوی میخانه روی....

 

پ.ن:

+زن مذکور به هر دلیلی نقش خیابان شده بود.

+از اینکه دوست دارم وقت بگذارم برای نوشتن و هی دارد دوباره نوشتنم میآید خوشحالم.

+تصادفا سفر ما مصادف شد به شب جمعه، و مراسم حاج عباس نجفی، معلم شهید.. شبیه احمدگلابی معلم شهید، شبیه احمدرضایی معلم شهید، شبیه مصطفا معلم شهید، شبیه دیالمه معلم شهید، شبیه مجید معلم شهید... راستی به نظرم همه ی شهدا معلم های شعیدی هستند که بسوی می خانه رفتند در حالیکه مست نبودند! بنظر میرسه که آدم مست رو به میخانه باری نیست.. می خانه ظاهرا جای آدم های بی دل و دستاره....

+چقدر گشتم و حتا از امام موسی حتا یک تمبر یادبود در موزه اش نیافتم... شاید روزی آقای در دولت اصول گرا تمبر امام موسی را هم باطل کرده باشد!

+قبلا فکر میکردم این قذافی شبیه چی توز موتوری ست.. اما الان فکر میکنم شبیه ...






اخراج
یکرزمنده
شنبه 90 فروردین 20
ساعت 1:15 صبح
| نظر

 سلام علی آل یس

سلام بر زینب ، که صبرش روی صبر را کم کرد!

 اگر سالگرد آقا مرتضی نبود و تاثیر این مطلب اینجا  شاید بیخیال این مطلب می شدم مثل خیلی از بیخیالی های دیگر...

 

شاید هم حرص آدم را در می آورند بعضی از آدم های ریش داری که فیلم های بی ریشه می سازند...

نمی دانم این را هم بحساب نگارش اول، از توهم های فانتزی ده نمکی بگذارم که به عنوان کارگردان اخراجی های 1 می گفت: حواسش به آرایش و بتونه! کاری های دختر مجرد میرزا در فیلم نبوده یا بگذارم به حساب التماس های شهره به برادر عربش!!! ذلم میخواهد از سید جواد در این باره بپرسم... دلم میخواهد از ده نمکی بپرسم آیا به نظر او امام زمان حاضر است پای فیلم او بنشیند و آن را تا آخر نگاه کنند؟ امام زمان هیچ همان شهدایی که شما فیلمشان کردی چه؟ چه خوب فرمود رسول مهربانی که خیر الامور اوسطها

قصه از اینجا شروع شد، که شال و کلاه کنان نشستیم پای اخراجی های 3!

و وسط فیلم هنگامیکه ابتذال اخراجی ها به اوج رسید از سالن بیرون زدیم! اصلا انگار برای این فیلم دیالوگ ننوشته اند، فقط چند حرف تکراری و چند شخصیت خوب! که هی نشن ما می دهند... و هی با ماسک دهانشان را برای حرف نزدن می بندند... انگار نه انگار  نه انگار  کاش اخراجی های 3را با این فرم و قالب کسی دیگر می ساخت...

بماند که اسم مهران مدیری بد در رفته و رفته و خیلی حرف های دیگر که اصلا زدنش فایده ای ندارد برای این سینمای کور و کر ، سینمای یتیم مانده ی بدون سیدمرتضی... صد رحمت به قهوه تلخ!!!  صد رحمت به نقیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی! کاش وقت میشد می دیدیمشمشسشنتسی!

نمی دانم حکمت رسیدن فکر شبهای شهدا، وقتی گرد شهدا قدم میزدیم به ذهنم رسید چقدر عملی می شود... اصلا بیخیال...

چقدر سخت شده و فکرهایم پخش و پلاست...

از سینما سپیده که فکر می کنم بید مجنون بهترین!!!!! فیلمی بود که آنجا دیدم، زدیم بیرون، از اذان تازه گذشته بود، سر چهارراه تابلوی مسجد نصب بود... آقا ببخشید این مسجد کجاست؟ یواش گفت: دستشویی داری!!!!!!!!!!!!!!! کلافه تر شدن آدم ها اینجا به نقطه ی ناخوشایند تری می رسد... در این شهر بی حیا، وقتی سراغ مسجد را بگیری ، سووال ... این هم بماند،

اصلا خجالت میکشم روزی از ما بپرسند پر فروش ترین فیلم تاریخ ایران تا سال90چیست؟؟

اصلا بیخیال... هنوز ذهنم گیر کرده در آن راه روی طولانی...

هنوز دلم معراج میخواهد با آن راه روی طولانی...

چقدر نوروز نامه ننوشتن شیرین است...

چقدر صبح های بارانی حرم شیرین است....

چقدر گیج میزنم...

 

وارد مسجد شدیم... باران هنوز توی سرمان میزد...

نماز را زده بودند... به ته دیگش رسیدیم...

5-6تا مرد بودند... 2تا بچه...

یه سینی چای که در  زنانه ریختند و دادند داخل مردانه... و  

چقدر این چایی چسبید... چقدر آخوند منبری قشنگ و صمیمی صحبت میکرد...

صفحه ای را که تفسیر کرد، باعث شد همه مان در حیاط مسجد، به آن اشاره کنیم که حدیث امشب ما بود...

باران داشت آهسته گونه هایمان نوازش میکرد...

+به سلامتی خانم های جمع... نازی جووون نازی هم دم من ...

پسرک داشت توی اتوبوسی که 80 درصد مسافرینش در هوشیاری10درصد وبودند، به دنبال رزق حلال! می گشت...

یاد زیرنور ماه افتادم ناگهان  بعد شد طلا و مس... به پسر عمه زا!! گفتم کاش خودتون خودتون رو فیلم کنید و 3تا دشنام -18! 

اما به هر حال عیدهمه مبارک...

و سوگ کشتار امت اسلامی تسلیت...

ان شاءالله سال ظهور ما امت باشد، تا امام هم ظهور کنند...

حضرت پدر گفت از رضای آل محمد مدینه بخواه... از رضای آل محمد خواستم در سایه دولت حجه از کربلا مدینه مشرف شیم برای بازسازی حرم ماردمان!

چقدر دوست دارم در آغوشت بکشم نازنین! و تو هنوز هستی و چقدر نگاه ت قشنگ تر از همیشه شده...

مهدی عزیز که نشد ببینمش و سجاد که سخت مشغولِ مشغول است... و خیلی های دیگر...