سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یه ریزه روزنگار
یکرزمنده
دوشنبه 88 اردیبهشت 28
ساعت 4:0 صبح
| نظر

ü      واسه کار دولت اسلامی، این دومین جایی بود که رو میزدم! میثم میشناختشون، با هم  قرار گذاشتیم، بریم! خلاصه اینکه وقتی تو یه شب 8-9نفر شمارت رو گرفتند؛ بدون که هیچ خبری نیست.... البته حُسن ش این بود که به صورت سرزده و اتفاقی، دیدم امامزاده ها میزبان یادواره شهدای گمنام اند! وَه  یادواره اونم از نوع شهید گمانم!   به قولش : دوباره باید اونشب میگفتیم منزل حافظ کنون بارگه....
فقط: کاش بچه های "سما" هیئت رو میکنسلیدن و می اومدن اینجا و 2-3 روز بعد اونا میرفتن هیئت سما! بعد میشد به این گفت : وحدت اصولگرایان!!!

ü      حرف امامزاه شد، یادبچه های سید عباس افتادم (حدود 70کیلومتری اهواز) قول بهشون داده بودم کمی کتاب و  خرت و پرت فرهنگی واسشون بفرستم ... امان از کهولت سن    یادم میره! ولی چیزی که از اونها یادگرفتم، نمازخوندن قشنگشون بود! با اینکه دبیرستانی بودند  اما خضوع عجیبی داشتند. شبیه خضوع پیرمرد راهی امشب! خدایش بیامرزاد آیت الله بهجت را !

ü      کلا امشب، هم انگار شب شهداست! وقتی برگه پروژه رو دادم دستش کمی مکث کرد ! گفت موضوع چیه؟!!!
گفت: نرم افزار گفتگو با شهدا! گفت: ......... آآآآآآآآآآآ  خیلی خوب. یه امضاء و ....
گفتم کاش میشد یه روندی ایجاد کرد که دوستان بجای ارائه پروژه های کپی پیسی! کمی از این پروژه ا،  از خودشون در کنند! ولو تکراری!!! مثلا : پروژه ی یادمان شهدای گمنام کوه سرخه (کوه نورالشهدا) برای دوستان عمران، پتروشیمی، برق، الکترونیک، و شاید هوافضا!!

ü      چراغ بعدی شهید نداره! حساب که کردم دیدم واسه درست کردن هرکدوم از اون نخودها حداقل 5دقیقه وقت تلف!! شده! و پرسیدم گفتند شاید حدود 200تا ساخته باشند! میکنه به حسابی 1000دقیقه اتلاف نیروی برای درست کردن یه تیکه کاغذ که فقط کمی قشنگ! بود. داشتم فکر میکردم اگه این 2000هزار دقیقه ها رو درست مدیریت!!! میکردند و اون همایش مدیریت زمان رو بکارمیبردند! حتما الان یه دشت پر از "قاصدک" داشتیم! یه کوزه پر از "سبو"  و یه منطقه پر از "خاکریز" و  کلی "دانشجوی بیدار"! حیف که درست کردن نخود لوبیا آسونه! و آدمی که تن به سختی بده  کم! البته از طرح هجرت هم ............

کمی تا قسمتی پ.ن:
       I.            میترسم، مطمئن بشم که اشتباهی  بود که بهش گفتم خواهرم باش!
    II.            عطف به تشکر عملی از یکی از بسیجیان نمونه استان، طی مراسمی و تشکر از ایجاد روند  علم محور و کار علمی! که مد نظر امام نیز میباشد، عرض میشود که واقعا ...آوره! توضیح کامل تر باشه بعد از ذکر خاطره ای از دکه ی سابق! فقط دوستانی که میخوان به رده ی بالاتر برای هماهنگی مراجعه کنند  روی پیشونیشون –مثل اتوبوس واحد که مسیر میزنه- بزنند  حضور بجهت....  البته اخیرا که بخش خصوصی وارد شده! نقدا تقدیرات صورت و فی المجلس  پرداخت میشه و انواع شورا جات کم  کشک! –مدیریت انقلابی!-
 III.            مجددا جلسات بهاره در قالب حاج آقا عطایی یادآوری میگردد! باور بفرمایند خوب است! 
  IV.            دوستی که پرسیدی؛ در مرود کامنتی که در بسیج و ما گذاشتم عرض میشه : عریزم منظورم از کوچک بودن دنیا همین بود که میتونی بهترین همسنگرهات رو در آنِ واحد ببینی، بحرفی، بنقدی و در آخر با توشه ی دولت 9ام ببرگردید! همین
     V.            محضر "دانشجو"ی محترم نیز عرض میشود که بنده در حال رایزی با مقامات مسئولِ غیر رسمی!!!! در خصوص "تنویر" افکار شما استم! صبر بفرمایید خبر میشوید ... و البته با حفظ آرامش.
  VI.            اصلا دوست ندارم اینقد ریز روزنگار بنویسم، اما کلمات کلیدی بکاررفته رو نمیشه غیر از این هم گفت!!!
VII.            کاش حداقل جواب این بنده خدا رو میدادی، البته من به تکلیفم عمل کردم خود دانید! ضمن اینکه بهترین سوره ای که خوندم از جنس سید بود! و چراغی که با اون راه رو شناخت!
VIII.            وقتی بهت میگم اون کلاس نرو    خوب نرو     ور نرو!! جزوه اش رو که دیدم زیرش خیلی صفحه هاش نوشته "انی مسنی الضر و انت الرحمن الراحمین!" یه روز رفتم کلاسش ! 45تا خواهر بسیار بسیار محترمه!! 4تا آقای بسیار محترم! و اون! بهش حق دادم! خیلی کلاس مزخرفی بود و البته هنوز هم ادامه دارد! بدجور تو شکم ماهی بود!






روزنگار یک راهی قسمت ششم(مهمات)
یکرزمنده
جمعه 88 اردیبهشت 25
ساعت 9:14 عصر
| نظر

روز دوم

نگاه پنجم:
بیمارستان امام حسن علیه السلام، دومین مقر ما بود، فضا سازی آنجا از اونجا (بیمارستان صحرایی امام علی علیه السلام ) بیشتر به دلم نشست! به هر حال شاید هم بخاطر نمایشگاه کوچه ی بنی هاشمی بود که بر خلاف خیلی جاها که میخوان نمایشگاه بزنن اولین میزانسن  بنی هاشم است. بماند که عموما هم خوب در نمیآد! به هر حال کوچه ی بنی هاشمی که کف پوشی از رمل فکه (پرسیدم خودشون گفتند به نظرم!) داشته باشه! و در خنکای شب، سیر   بشه خیلی میچسبه! بوی رمل و عود و عکس و ذکر و خاطرات تاریخی، که از پس سالها، از دالان تاریخ به ذهن انسان بازمیگرده و از همه مهمتر فضایی که در وسط دشت توش قرار گرفتی ، همه و همه دست به دست هم میدند تا تو بتونی خیلی چیزها رو به یاد بیاری. اما؛ از این همه، چیزهای مهم رو تو لیست خواسته هات میذاری و به ترتیب اولویت می خوای که از خدا بخوای! اما هرچی به انتهای نمایشگاه نزدیکتر میشی همه ی اولویت ها به یکنفر ختم میشه!
اون یکنفر که مدتهاست در به در ش شدی!
خیلی ها رو به خودش مشغول کرده!
دوستاش و دشمن هاش رو  و همه !
اون یه نفری که تو میبینیش و نمیبینی!
و زمزه میکنی متی ترانا و نراک!
و وقتی به انتهای کوچه میرسی لیست اولویتی دیگه وجود نداره و فقط یک اولویت هست و اون هم فرجه!
نمیدونم چرا همچین جاهایی یاد خیلی چیزها و خیلی کس ها می افتم! خیلی گرفتاریها و خیلی گرفتارها! خیلی دلها و خیلی چشم ها و خیلی قلب ها! اما چیزی که فقط دلم میآد بگم یک چیزه! و مطمئن هستم که باقیش حل میشه! و باید سعی کنیم راضی باشیم به رضاش!
آخی میدونی! در جاهای مهم! باید یاد مهمات بود! چون وقتی تو جبهه وارد میشی اگه بهترین تجهیزات رو هم داشته باشی! اما مهماتش نباشه! یا اسیری یا کشته!
و جز مهدی روحی فداه چه کسی مهمترین آرزوی انسان عصر حاضر میتونه باشه و البته هرکس در فضای مهدوی تنفس و سیر میکنه!
از نمایشگاه  که میزنی بیرون رو گونیا!! یه نوجون آشنا –تقریبا- نشسته! میری پیشش و خلوتش رو داغون میکنی! یادم نیست در چه موضوعی باهاش حرفیدم! به نظر موضوع ماه بود! و عکس از ماه! آخه اونشب ماه کامل بود! و همه ی مجانین زده بودند بیرون!
چندتایی از رقص دسته جمعی پرچم ها و نخلی که نمیدونم از کجا کنده بودنش و سیم خاردارها و لاله ها عکسیدم! این فرم عکس اصولا 3پایه میخواد و ماهم نداشتیم! و عکسها همه خوب در نیومدند!
یاد حرفش افتادم ، رحمه اله علیه، میگفت:دل وقتی بیدار باشه حله!
خیلی ها تو شبهای قبل با ساعت شماته دار!! پا میشدند اما از شواهد، دقایقی قبل از نماز صبح و بیرون بیمارستان اینطور بر میاومد، که بیمارستان امام حسن دل های خیلی ها رو بیدار کرده وشب زنده دارهایی که پس تاریکی خودشون رو به نماز خونه میرسوندند رو میشد دید. به هر حال   به قولش ؛ اگه کسی:  کارش نجاری باشه و واسه دل خودش در نساخته باشه !! کارش زاره !
به هر حال این حکایت تاریکیست ،که فیض حضور رو نصیب کسانی کرده بود، که واسه دل هاشون در ساخته بودند و ما هایی که در دلمون عین کاراژ میمونه، از این سفره بی نصیب مونده بودیم! سفره ای که میزبانهایی جز شهدا، نداشتند ! و ماادراک ما لیله القدر  و شبهای امام حسن و خیلی جاهای دیگه رو خیر من الف شهر دیدم!
راستی رفقا هیچ دقت کردید که، سفر راهیان به خودی خود یه تفسیر قرآن می مونه ! تفسیریکه استاد تفسیر اون  شهدا و اولیایی هستند که میشه با کمی شامه ی تیز اونها رو درک کرد! به هر حال هر شبی صبحی داره و ما منتظر صبحی تاریخی بر این تاریخ شب هستیم.
عموما نماز جماعت ها 2مرحله ای بود! مرحله ی اول، واسه کسانیکه با مناجات بیدار میشدند و تیز وضو میگرفتند! اما مرحله دوم، واسه کسانی بود که از طریق کمی اعمال نظر فیزیکی مثل  لنگ!  دست! هل!  و گاهی وقتها گاز!!! گرفتن بیدار میشدند! به هر حال فقط بعضی کسانیکه که در نقطه ی اتصال خواب بودند مجبور بودند مرحله ی اول وخیزند!خوابمونده ای از سری دوم  هم عموما پخش و پلا رو پتو هاشون به اقامه فریضه مشغول میشدند! قبول باشه ان شاءالله
اما حیف نیست همچین فرصتی رو به این آسونی از دست بدیم!
امان از خواب که چون انسان را میرباید چتری از غفلت بر او میپوشاند و انسان غافل کجا و خلیفه ی الهی بودن کجاست! –البته منظورم خواب مورد نیاز بدن نبود ها!- خواب رو بیدار ها فهمیدند که منظورم چی بود! به هر حال بعد از نماز به رسم خیلی جاها و خیلی ها  عهد رو بازخوانی میکنند و البته بین خواندن و عمل کردن، طول روز و روز قاضی خوبی خواهد بود!
((یه چیز دیگه که نوشتم ولی دقیق یادم نیست منظورم اون وقت چی بوده اینه: از فرمانده بودن اسمش را داریم و از عبودیت...))
شب محسن و امیری رفتند، رفتند شهر ، فکر کنم به محسن گفتم چندتایی دی وی دی بخره واسه انتقال دیتاهای دوربین به دی وی دی ! به نظرم رفقا نمیدونن دی وی دی از نوع ری رایت ابل هم هست چون فقط یه چیز تو مایه های خیلی تومن تا امروز پول دی وی دی داند و سال رعایت الگوی مصرف رو به نحو شایسته ای دارند رعایت میکنند! البته بگذریم وارد حاشیه نشم! عواقب دراه واسم!!!! –الان دانشجو میاد میگه ترسو شدی!!! این وسط آدم نمیدونه چه کنه!! (البته میدونم ها!!) و روز سوم بدین ترتین آغازید!

 یا فاطمه الزهرا  اغثنی - دلم برای شهیدان چه تگ شده   دلم برای دل تنگ تنگ شده

| ادامه مطلب...




نمایشگاه کتاب88
یکرزمنده
پنج شنبه 88 اردیبهشت 24
ساعت 7:37 عصر
| نظر
سلام هی حتی مطلع الفجر
تقریبا اول هفته بود مسیجید که نمایشگاه نمیآی؟ گفتم دلم که میخواد، اما حسش نیست! ضمن اینکه کلیی هم واجب بود باید میدیدمش! کار دولت 9ام تموم شده بود و الان با اینکه بهترین زمان نبود، ولی از هیچی بهتر بود! خلاصه اندر تحیر مونده بودیم که نمیدونم  واسه چی رفتم دکه ی بزرگ ! اما وحید.ن گفت که فردا میخوایم بریم نمایشگاه میآی!  عجیب بود چون خیلی وقت بود این ور اون ورفتنشون ما رو تو بلاک لیست گذاشته بودن! خلاصه گفتم کیا میاآن. گفت من   شما    محمد رضا  و یه نفر دیگه!  60تم خبر دار شد که اردو ویژه ی خواص!! است و بوی دردسر! گفتم نه! ولی ریخت وحید نشون میداد که i need help! به هرحال همونجا باهاش طی کردم که بنده اینجا سوار میشم و اونجا هم میرم دنبال کارم و برگشت هم همینطور، به هیچ چیز هم کار ندارم!! مجبور بود بنده خدا  قبولید! بماند که صبح چی شد و نفر چهارم رد تماس میداد و ... به هر حال بعد از کلی وقت مصطفی روئیت شد! و کمی بعد هم حسین اومد! و نمایشگاه رو به اتفاق هم پیمودیم! خوب وقت زیادی نداشتیم ولی خوب خرید با قرآن حکیم شروع شد! چیزی که اگه من بودیم 120تا میخریدم و واسه طرح ختم قرآن میدادم به بچه ها و چی چیزی ازش درمیاومد بماند!!
به هر حال سروش خیلی فاز نداد! مشتی در نیومده بود! رفتیم کمی کتاب علمی! بخریم! یه چیز جالب عبور ما چند نفر از وسط تختهای انتقال خون بود! که به سختی تونستم جلو خنده ام رو بگیرم! غرفه امام رضا علیه السلام  هم خیلی با حال بود عطر خوبی تو فضاش پیچیده بود!  سوره مهر هم 2بار مجبور شدیم بریم شلوغ بود، عجیبه این جماعت نسوان این همه کتابخون شدن!! بار اول از سمت چپ شروع کردیم و کتابهای فاضلی و چندتای دیگه! داشتم یکیشونو نیگا میکردم دیدم مصطفی خندش گرفت و رفت!! دیدم یکی ایستاده کنارمو داره اون صفحه ای رو میخونه که من میخونم  خلاصه کتاب رو دادم بهش و الفرار ! بعد از نماز کمی خلوت تر شده بود! خریدهامو کردم و وقتی که داشتم حساب میکردم! به اون بنده خدا گفتم "آخه چرا از این جلد ژیگولا میزنید که قیمت کتاب سر به فلک بکشه" بنده خدا اونقدر خسته بود که گفت باشه اون دوره بانوی ماه رو ارزون زدیم بجای 2تا همشو میخریدی! دونه ای 500تومن که بیشتر نیست  خندم گرفت  گفتم خوب اونو واسه ما که ننوشتن واسه جماعت نسوان که بخونن و کمی یادبیگیرن!! با هم خندیدم! آدم جالبی بود
از دیگر عجایب وضع فاجعه بار نمازخونه ها بود که با اینکه ورودی ساعتی نمایشگاه رو 24هزار نفر گفته بودند اما شاید اون جایی که ما نماز خوندیم تو مصلا شاید 300نفر دسته بالا زن و مرد تونستند نماز بخونند!
خلاصه پس از صرف نهار و صحبت هایی میان گروهی  برگشتیم! قرار 3و نیم ایستگاه مترو بود که از شواهد بر میاومد میشد با مصطفی و حسین تا جایی رفت و منتظر موند تا دیگران هم بیان! خلاصه سلام همه رو به امام رسوندم! کلی با سید دعوام شد! و باز هم از سیدمحمدحسین شیرموز طلب کردم!
برگشتن کلی با محمد رضا حرف زدم! خیلی دلم می خواست بهش میگفتم از سال قبل و اتفاقات انتخاباتی! جالبه با اینکه اون روزا خیلی از آقایون و ..... بخاطر تصمیمی که در مورد من گرفته بودند ناراحت بوده و هستم! ولی مجبور بودم حداقال هم که شده بعضی ها رو بخودم مشغول کنم تا بگذره! ولی نمیدونم چرا هی یاد دستمال کاغذی میافتم و نحوه ی استفاده اون     که اونم بلد نیستند!!!
بماند
راستش یه یک ماهی هست که دارم با خودم 2 2 تا 4تا میکنم که با 3نفر در 2موضوع مختلف حرف بزنم! یک موضوع و 2نفر بمونه واسه بعد از انتخابات! و یک نفر و یک موضوع رو وقتی مشاوره خواستم حکایت انبیا در انیبا اومد، گفتم خدا بخیر کنه :
راستش هم همینه  قصه ما تو زندگی    قصص انبیاست  گاهی باید خودمون رو ذبح کنم  گاهی خودمون رو تو شکم ماهی ببینیم گاهی باید در دل چاه  اما  کاش یه روزی مثل یوسف خودمون خواب خودمون رو ببینیم!
| ادامه مطلب...