سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
در یک لحظه
یکرزمنده
جمعه 89 بهمن 8
ساعت 10:8 عصر
| نظر

در یک لحظه

حجم زیاد مشغولات دهنی ام، آنقدر هست، که وقتی عزم عظیم نوشتن می کنم، مردد باشم از چه بنویسم، از ایران، از لبنان، از خاورمیانه ای که در سیر تحولاتی شگرف بسر می برد یا از غرب !

از وظایف محوله، از کارهای بر زمین مانده، از حرف های صدتاش یه سوکس!!! از کشتی یوگی و دوستان! از عوالم هپروت در سیاهی فتنه

از خیلی چیزها دوست دارم حرف بزنم...

حتا از داش مجید که انگار روز به روز حضورش گرم تر از خون ش است ، از دوستی که با چند تا حاجی حاجی، یادش رفت قانون چیست... خیلی دوست داشتم بازش میکردم و برجک اون دوست عزیزم رو بخاطر علاقه ای که بهش دارم بیارم پایین، خیلی دلم میخواست اما امیدی دیگه به اون دکه! ندارم، شاید منتظر ظهور مصطفایی باشم برای اونجا که    بیخیال

قرار شد، اولش از مصر بگم! از فرعون ... از اینکه دارد دیو بیرون میرود، اما ایا فرشته ای هست که بر این اریکه قدرتی به اسلام ناب بنشاند... یا نسل Darksiders هایی قرار است بیایند و دست مردم اهرام ساز را بدست ستاره نشین ها بدهند

از دولت و کارهایش هم چیزهایی بود، از این هدفمندی یارانه ها و محاسن اش.

اصلا هنوز فرصت نکردم 4کلمه هم از زندگی 2نفره ی مان بگویم البته 2نفر حاضر و چندنفر هم غایب حاضر!

اول فکر میکردم، دچار کمی روزمرگی به سبک غیرروزمرگی نامتقارن!!!! شده ام!! اما هنوز شب هایم دیروقت دارد، روزهایم هم کله سحر، و تقریبا همه کارهایم هنوز نسبت به هم بی ربط میگذرند!!! دوست دارم این زندگی دشوار را، زندگی به سبک اینکه منتظر رزق خدا باشی و در دقیقه 92! اجاره خانه و حرج خانه ای بی برج، برسد.

اول ها فکر میکردم، شب عاشورایم با این زندگی 2نفره، تغییر میکند، شکر که اربعین نشده، دستمان را گرفت.

اینکه قله را دونفره فتح کنی ، حس بهتری دارد، تا اینکه تنهایی از قله به شهر و شهری ها بخندی! چقدر شهر و ما شهری ها از قله کوچک به نظر میرسیم... چقدر خوشبحال شقایق های وحشی ست...

این روزها فکر میکنم، خدا  یا لطفش را به من تمام کرده، یا دارد کاری می کند که یادم برورد این خدای بزرگ مهربان را... اما خدایا همه این پراکندگی ها را گفتم برای اینکه آخر سر مثل هر لحظه ام به تو بگویم ، شکر که وعده ات صدق است... می ماند حسن عاقبت که بدان امیدبسته ام...

 

پ.ن:

تقریبا از همه ی قدیم بی خبرم، همه ای جدید تر را آشنا شدم... حسن دنیا به این گذارهاست... تا کی از همه ی خودمان دل بکنیم، خدامیداند...

با اینکه همچنان به یاد دوست جون هستم، اما ازش بیخبرم .

جایی نوشته بود      هرچه پیش آید خوش آید   ما که خندان میرویم

همه این نوشته ها یک مهدی روحی فداه کم دارد!  متی ترانا و نراک   راستی همین هم اگر بشود که عالیست، آقا ما را میبینید لطفا!