سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بــا وضــوآمده بودنــد!
یکرزمنده
جمعه 91 آبان 26
ساعت 4:53 عصر
| نظر

با شمشیر آمده بودند...
با نییـــزه آمده بودند.....
با کمان آمده بودند......
یا اسب آمده بودند....
با سنگ آمده بودند..
و
با وضو آمده بودند...
آنها که باطن دین را نشناخته بودند.

+ خدایا به ما رزق حلال عنایت فرما
+ خدایا ما را در مسیر قدم صدق قرار بده 






دختری با پدری عجیب!
یکرزمنده
سه شنبه 91 آبان 23
ساعت 12:12 صبح
| نظر بدهید

یک یادداشتی پیش بقیه یادداشتهای کنار مانیتور یکی از همکارانمان چسبانده بود، و زده بود "شنبه9صبح خانواده شهدا فراموش نشود!" توی حرم رضای آل محمد، و توی حریم عرفه امام عشق آدم حس می کند که بعضی وقتها خیلی حال گیری است توی رختخواب مردن!! بعد شنیدم که آقای احدی روی منبر گوهرشاد انگار داشت از حاج حسن می گفت...

وقتی به گل ها آب دادم و سلام امام هشتم شان را به آنها رساندم، رفتم لای کلی کار که از مانیتور گرفته تا زیر کی برد و غیره دوستان چسبانده بودند و   وای خدای من روزمرگی از نوع درجه 3! انگار یکی به ما لقب کارگر ساده ماهر روزمره درجه 3 داده

باشد... بعد از کمی سر و ور کردن قرار دیدار چند خانواده شهید خیلی سرحالم اورد...

توی راه داشتم به اسم تو فکر می کردم... چقدر آشنایی... یاد حرف پدرش افتادم که می گفت آمده بود تو را برگرداند تو شهر و پیش آدم های شهری ... گفت لحظه ای دیدم انگار همه مجید من اند... راستی این تویی که می دیدیم چقدر شبیه مجید بودی ... کمی جوان تر!

بعد رفتیم خانه ی یک سعدی! توی ماشین که وصیت نا مه ات را میخواندم، یاد سعدی افتادم... عجب از ما که این همه سعدی توی کوچه هایمان داریم و باز ... چقدر نم نم سخنت را توی کاغذ نوشته بودی... چقدر حرف هایت جاری بود توی زمان، انگار زمان را در حصار کلامت کرده بودی...  

بابایت هنوز حال و هوای مرثیه دارد این دم محرمی، و جمع چند مداح بود که گل کرده بود و من هی سرم را تکان می دادم و محو جمال خط یارم بودم که اول قرآن نوشته بود تقدیمی ای را به خانواده ات... پدرت می گفت همان جا نشسته بود آقا... سیر دلم بقلش کردم... سیر دلم داشتم توی هوا سیر می کردم که دست خط ات را توی قرآن دیدم دوباره...

کًندیم از خانواده هایی که دارند توی شهر ما آشپزخانه اشان چکه می کند، و ما پارک نهج البلاغه می سازیم!

و آنهایی که هنوز وقتی از پاره های پاره ی پاره های تن شان می گویند می لزرند، بعد نمیلرزند، صندلی های سبز و سرخی بر مسند هایی ...

و قلب پدری که عمل شده بود، و می ترسید یک نهاد محترم! وام تعمیری بدهد و دم آخری از پس اقساطش برنیاید!

چقدر حس کردم، آیا از این هم می شود خجالت زده شد...

داشتیم می رفتیم که مادرش می گفت، کاش گفته بودیم کربلا بفرستندمان، آخر آنها هم انگار پیش رضای ال محمد بودند...

نماز مسجد ابوذر که تمام شد، جلدی برگشتیم دوباره توی رزومرگی های همیشگی...

انگار نه انگار بود انگار...

شب ، خمار و ملول بود که رسید و من رسیده به اشیانه...

و صبح دوباه خورشید از همان جای همیشگب شاید با چند درجه اختلاف طلوع کرد...

همین چند درجه کافی بود که برای کار امروز  یک چیز جدید بدست بیاید...

نماز بود که فهمیدیم، برای حاج حسن که نه برای مردگان!  توی پادگان محمد رسول الله برنامه دارند... رفتیم...

راستی حاجی فاطمه خانم شما، چقدر لطیف متنش را می خواند...

چقدر درجه های این دنیا روی شانه های آدم هایی آنجا حقیر بود، وقتی تو داشتی آنها را نگاه می کردی ، با درجه ی شهادت روی شانه هایت...

درجه های این دنیا، چه روی شانها باشد و چه توی کارت های پرسنلی، چه القابی باشد مثل دکتر و مهندس و مدرس و معلم و ... همه قاقالی لی هایی هستند که ما برای فرار از اینکه از شهادت دوریم به خودمان آویزان می کنیم.

امشب باران بارید، و چند قطره باران کافی بود یا مجبور شوم بشکرانه 2روز با شهدا   پرت و پلا های دیگری بنویسم نه برای تو که آن را می خوانی... برای شما مولا که عالم تقدیم شماست... و جان ما شاید چون جان پشه ای ناچیز ، اما من از مثال زدن پشه شرم دارم، اگر در رکاب شما باشم و حسینی باشم

 

چقدر محرم امسال، بوی خون می دهد...