سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بیایید حاجیان بعد رها کنید
یکرزمنده
دوشنبه 89 آبان 17
ساعت 6:42 صبح
| نظر

سلام علی آل یس

امروز نخستین روز ماه حج است، حج همان قرار تاریخی آدم تا خاتم، قرار ازلی و ابدی با خالق یکتا.

کسی چه میداند شاید روزگاری هم ما میهمان سفر آسمانی حج باشیم، سفری از خود تا خدا، شاید دست تقدیر دست ما را آن سنگ تنهای جدا افتاده از بهشت برساند، ما نیز دستمان را بر روی دست ولی اعظم خدا بچسبانیم.

کسی چه می داند، که در برهوت تحیر ، ما نیز مهاجران از خود به خود دوباره همنشین ماه عالم تاب ، روزی ما نیز همسفره ی شب تنهایی آن تنهای مغموم در بیابان انتظار ، به اشک و ناله و آه میهمان شویم.

کسی چه میداند، شاید روزی ما خویش را در مقابل خویش نهاده، رجمش کنیم، تا از تعلقاتی که در عمری تعلق و تشویش داشته ایم، برهیم و از آن میانه ،  خودی عبد الله بیرون رویم و در دست تقدیر ، دستمان را با دست عبدالله بیعتی دیگر بار دهیم.

کسی چه می داند، شاید روزی ما خویش اسماعیل عطشان خویش باشیم و خویش در طلب آب حیات از صفای باطنی انسان کامل به مروه ی حقیقت خلقت  هروله کنان  نوای اناالحق سردهیم، و چون در این گذار  گذارمان در کنار حقیقت عبودیت و خلقت افتاد، سر بر زانوی ادب نهاده و از رزق حلال امامت  ، کام بگیریم و سخن لب لعل را یادآور باشیم.

کسی چه می داند شاید ما نیز روزی در لباس او و به لباس او ، بی هیچ تفاوتی رنگ ظاهر را به عیار او محک زنیم، و باطن خویش را به نگاه او منزه کرده و از هر پلشتی تحریم کنیم.

کسی چه میداند، شاید روزی حج ما نیز از کربلا آغاز شود و در کربلا ، حاجی شویم، و خویش را در احرام خون خویش  منزه و پاکیزه بیابیم.

چه کسی میداند، شاید این روزها همسفران زیادی از هویزه و شلمچه  تا بستان و دوکوهه  از ماووت و سوسنگرد  تا چزابه و حلبچه   از دهلاویه تا مجنون و از همه آن معارج انسانهای کامل تا مداخل الی الله، سفری بسوی حج داشته باشند و دوباره حاجیانی باشند از عبودیت محض برای خدا و برای خدا و برای خدا و برای خدا.

آن خانه که در منزل اول نظر افتاد .:.  از خویش برون شو، که ره  غیر ندارند
که تو در برون چه کردی که ردون خانه آیی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/






چند من غیرت از بوسنی، یُخ از ما!
یکرزمنده
چهارشنبه 89 آبان 5
ساعت 1:11 عصر
| نظر
بین این همه چادر سیاه دو خانم قد بلند و سفیدپوست که هیئت همراهی دارند، با چادر گل‌دار سفید وارد می‌شوند و نظر همه را جلب می‌کنند. از دور زیر نظر دارمشان و هر چه نگاه می‌کنم نمی‌توانم حدس بزنم که کجا درس می‌خوانند و چرا الان با این چادرها آمده‌اند؟ از طرز چادر گرفتنشان معلوم بود که این کاره نیستند. و لباس‌هایشان داد می‌زدند که متعلق به طلبه جماعت نیستند. رهایشان می‌کنم و به گروه سرودی که متعلق به جامعه المصطفی العالمین هستند توجه می‌کنم. نوجوانند با چهره‌های متفاوت که البته زیبایی این مراسم به همین تفاوت هاست. گروه را به 5 زبان زنده دنیا معرفی می‌کنند" فارسی؛ انگلیسی؛ ترکی، اردو, عربی" با خودم فکر می‌کنم نکند قرار است سرودشان را به همه این زبان‌ها بخوانند؟ دعا می‌کنم سرودشان دوبیتی باشد. جمعیت خسته شدند آنقدر که مجری جوان هم نمی‌تواند سر ذوقشان بیاورد.
...
 به سمت درب خروجی می‌آیم که یکی از چادر سفید‌ها را می‌بینم. دختر جوانی است. قبل از سلام من، سلام می‌کند و با اشتیاق می‌بوسدم. حکمت آن همه آشنا را فهمیدم! بلافاصله می‌گوید نمی‌تواند فارسی صحبت کنند و از من می‌پرسد : ""can you speak English? خنده‌ام می‌گیرد. بیچاره معلوم نیست با چند نفر کلنجار رفته است! "Yes"ی می‌گویم و عقده‌ همه کلاس زبان‌هایم را در می‌آورم. می‌گوید: "اهل بوسنی است و یک هفته‌ایست که اولین‌بار برای دیدن خواهر و برادرش به ایران آمده است. و امروز برای زیارت آمده‌اند قم که این دیدار قسمتشان شد."الحمدالله" غلیظی می‌گوید و از اینکه لایق این دیدار بوده  خوشحال است. از او می‌پرسم چه طور به این دیدار آمده؟ می‌گوید: "نمی‌دانم الحمدالله"!

می خواستم یه پست بنویسم به اسم این همه تبین برای چیست...
بماند سرفرصت... سر همه ی فرصت هایی که قبلا باید می نوشتم... و هنوز فرصتش نشده...
بعد هی فکر میکنم من هم باید رو ی پیشانی ام بچسبانم   انا  "عمار"!!!!   اما هر چه فکرش را می کنم می فهمم که باید آن کلاه "حاج رضوان"ی را که به هزار مصیبت گیر آوردم بدهم جایش 2سیر غیرت سایبری بخرم...