سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
به کجا چنین شتابان
یکرزمنده
جمعه 88 شهریور 27
ساعت 7:26 عصر
| نظر

خوش خبرباشی ام ای پیک نشسته  بر در
ساغری ریخته ای بردل ما پا تاسر

آتشی میزنی از خندِلبت بر دل ریش
میکنی بی نظر روی خودت، روزه ی ما را ابتر

ای دعای سحر از ترس رخ شعبده ات
جمله درخواست، فقط از قِبَلِ توست بسر

بکجا  میشود  از ظلمتِ­  راز آلوده
بجوابی برسد آنکه  ندید از تو نظر

صحبت شب چو لذیذ ست ز همصحبتی ات
سخنی نیست،  مگر  شکرِ  لبِ لعلِ  شکر

عاشقان سِرِ نظر بازیِ تو سر بدهند
بنگر، این همه دل، دشنه خورَد، بی تو نظر

کارمان بی نگهِ  حسن تو قُبح ست و خراب
حالمان باز خرابست، چو  کردی تو نظر

جمع  اضداد محالست  حکایاتِ نجیب
شب و روزی که  بیاند به آنی بنظر

سحر از دولت مهرِ تو چنین مست شدم
که خموش بودم از این هجر رخ وحسن نظر
پدر روحانی مسجدمان است، قشنگ نماز میخواند  قشنگ!!!!

 قصه راهیان هم! قصه ی معراج تمام شد!

 قصه ی حرف ها و نظرها! قلمک بدنبال محرمی بود! تا آنچه میدانست را بیان کند! اما چون پای نامحرمان دنیای حقیقی بدان باز شد، باید سنگری دیگر بسازد، بی هیچ نامحرمی.

 سفری باید

قصه ی شرهانی مانده بود که بخاطر یک پست هدیه شده بود ، به "صاحب شاسکولها به بهشت نمیروند" به عنوان نظر! که بگمانم محرمانه ماند!

بالاخره تمامش کردم! فکر نکنم روزنامه چاپش کند، خواستید خودتون بخونید. (رمزش ashoramail@gmail.com)
ماه خدا هم دارد انگار میرود، کاش نمیرفتی ماه قشنگ خدا

خدایا توفیق بده عمرمان مصرف شود فقط در زمینه سازی ظهور مصلح منجی - جمعه ای دلمان گرفت ها!
خدایا! ما را با شهدایمان محشور بفرما!
خدانگهدار






معراجنامه قصه ی هفتم (چند روایتک!) + قصه ی هشتم روایت تصویری
یکرزمنده
چهارشنبه 88 شهریور 25
ساعت 2:53 عصر
| نظر

سلام علی آل یس

·        قیافش خیلی آشنا بود، فامیلی ش رو + سید بودنش رو پردازیدم، و برای اطمینان از ابوی محترم هم پرسیدم، گفت: پسر سیدحجت ه دیگه! سید چندسالی کرمان رفته بود... تا روز آخر، خاطرات روزگار کودکی رو مرور کردم براش، هی گفت شما!!!! آخرشم نگفتم! موند تو خماری طفلک! از قول گرفتم روز آخر، از خاک داخل ضریح برام نگه داره ... خاک عجیبی بود... خک محل تفحص شهدا.... 

·        هنوز صادق نرفته بود و هنوز هم مسئول گلاب بروتون بود! نزدیک مغرب اومد و گفت : خدا به داد برسه پمپ آب تانکر داره لنگ میزنه! این حرف یعنی اینکه تانکر خوب پر نمیشه و اگه کسی بره چیز و ....

خلاصه تو این گیر و دار یه کاروان خیلی خفن اتوبوسی وارد معراج شد... حس شرم و اینکه هیچ کاری نمیشه کرد رو تو چشمای صادق میشد خوند... در اولین اقدام درب چیزها رو بست و چوب جادویی ش! رو گذاشت دم ورودی و گفتیم   موقتا تطعیل!

 بعضی چشم هاشون داشت  جوش میاومد!!!  خدایا  یه وقت نشه از این جوش جات! بریزی تو حلق ما!!!!

اما به برخی پلاک عبور موقت دادیم (میدونید که منظور چیست؟) بیشتر از همه جماعت نسوان کاروان که اغلب سن بالا بودند برای ما سخت بود، خلاصه استفاده به صورت اولویت های خیلی بالا به پایین بعد از 40دقیقه عادی شد...

یاد وقتی افتادم که علم الهدی میخواست بجنگه اما ... یاد الان افتادم که میخوایم بجنگیم اما...

خدایا! خودت دیدی که چه کردند...

---

یادم باشد
تاجری متوجه نبود
آهوی مزرعه ی همسایه 
که  خر  ما را خورد
گرگ درویش نمایی بود.
  وقت استهلالش نیست!
سخن از روئیت یک فانوس ست  در سر ظهر
ماه، ایامِ نمایش را
به بلیطی  میفروشد در اوج،  به غروب خورشید
و عمود خیمه
هدف تاجر خندان پیشه!

 

معراجنامه قصه ی هشتم   روایت تصویری

همه تصاویر معراج

 به عنوان بک گراند موبایلم هنوز مونده!

یادتونه از مشاین تخلیه فاضلاب گفتم! همونه!

یادتونه  تو چه رنگی هستی رو از حاج آقا ماندگاری گذاشتم براتون!

 برخی هم   هم کم بودند  هم قشنگ!

ابزار آلات نبرد

یک سال نویی

 

 

 

 

 


| ادامه مطلب...




معراجنامه قصه ی ششم (تقدیر)
یکرزمنده
دوشنبه 88 شهریور 23
ساعت 5:36 عصر
| نظر

 سلام علی آل یس

* اسمش محسن ست، اهل سنقر، نزدیک باختران! از نخستین رفقای خوابگاهی ما بود، در اتاق 7، خیلی تمایل داشت به جمع 4نفره ی اتاق 8ای ها پیوند که عمر خوابگاهی شان کفاف کوچ ش رو نداد...

* آخری ها با بچه های قرآن و عترت میپرید. اون وقتی که ما با هیشکی نمیپریدیم... گاهی از ولایت تخمه هایی آبلیمو زده میآورد بسی لذیذ... خلاصه زودتر از ما هم به گمونم مهندس شد...

* --سلام آقا اینجا چکار میکنید.   - رمالی! + اهل وبلاگ نویسی باشی مخ زنی!!! --خوب کف دست ما رو ببین دیگه ...

واسش یه تفال زدم به وصیت نامه شهدای تو سیستم ... کلی کیف کرد.

گفتم از کجا آمدید؟ گفت بگم بلد نیستی کجاست !!

گفتم شما بگو تا بعد. گفت سنقر. گفتم از شهرهای ترک!نشین کرمانشاه با فاصله ی .... جا خورد.

بلافاصله یاد محسن افتادم و واسه محسن هم یه فال زدم و دادم بهش . گفتم رفتی مسجد جامع، قضیه رو میدی به فلانی سلام ما رو هم میرسونیش...

حدود20دقیقه بعد دستی رو چشمم، کنار رفت و خود خودش رو دیدم... کلی صفا کرده بود معراج... خاصیت معراج همین بود، هر کسی اگر در مدار جاذبه شون قرار میگرفت، مجذوب میشد.

نکته:گاهی شبها، شاپرک ها لامپهای سبزِِ آرومِ گوشه ی حسینه رو رها میکردند و میرفتند تو ضریح و دور شهدا میگشتند. آدم کیف میکرد از این دنیای شاپرکی!!! (آخی  چه ربانتیک!!!!) انگار مزه ی نورِ متبرک به شهدا مزه ی دیگری بود. این حشرات هم بدنبال شهدا بودند، ولو با گشتن به دور یک لامپ سرد! خیلی ها وقتی دستشون وارد ضریح میشد، اول از شهدا اعتبار سنجی میکردند! اول استخوانها رو لمس میکردند، و بعد سیمشون رو متصل... قصه ی ما هم همینه... قصه ای که دیگه حاضر نیست به "دل" اعتماد کنه و دست دل رو بدست تقدیر بسپره ... گاهی هم دیگه حاضر نیست از اعتمادی که دل کرده، دست برداره و دل به تقدیر بسپره... این دو که گفتم دو چیز است .

 منزل حافظ کنون بارگه پادشاست....

دل همان منزل اول یست که باید تمام چیزهای داخلش را دور ریخت، بعد در راهش قدم گذاشت. و به دل رسید! هم اول است هم آخر. بخاطر همین شد که قبرش در دل است. عرشش هم در دل. منزل اول و آخر هم دل ست. وقتی هیچ چیزی جز او در دل نبود. آن وقت هم "دم در دل مینشینی و جز او را راه نمیدهی"، تازه میفهمی که دیگر هر که و هر چه در دل است، جز او نیست! پس دیگر وجهی برای دل کندن نیست! وابسته به آنها نیستی، چون هر چه هست یک چیز است .... عجب قصه ای دارد ، دل بعضی ها   ها! 

* دم انتخابات اس ام اس هاش عجیب شده بود... تلخ      گزنده     حاجی ش شده بود حاجی گرینوف ..... هر چی استدلال و ... بیفایده انگار...

* چند وقت پیش موبایل ناله کرد... شماره داخل شهری بود... اما صدای محسن... سرباز است اینجا . با کلی تغییرات خوب...

 بیا بدست من بدست ...

پ.ن:

ü       میخواستم فقط بنویسم ( ... ).  برسم خیلی ها که فقط 3تا نقطه در دفتر مینوشتند و از معراج رحلت میکردند. ننوشتم. هنوز به اون حد نرسیدم!

میخواستم کرکره ی اینجا رو پایین بکشم، تا برم یه گوشه این بیابون خدا! وبلاگی دیگه وا کنم و راحت توش بنویسم. راحت، بی هیچ نامحرم... خیلی ها وقتی تو میآن یالله نمیگن... نمیدونن یالله میگیم میریم تو که یعنی گواهی میگیریم، که؛ سردلبران گفته نیایید در محافل دیگران... وقتی این ها یالله نمیگن، ما باید در رو ببندیم و ...

میخواستم 2باره فرار کنم از خودم و خیلی هایی که دارن با حرفهاشون نیش میزنند.

با اینکه حلاوت این زخم زبونها رو دوست دارم، اما نمیتونم درک کنم که بابا جون این جبهه نیرو میخواد. نیرو...

گذاشتم قصه ی معراج تموم شه و شروع قصه های راست! جدید باشه در سنگر جدید و قلمک به یک خواب زمستانه بره، شاید روزی  بروزی دیگر داشته باشه.. و البته قبلش چشم فتنه رو در خواهیم آورد بفضل خدا!

ü       خدایا! در سال اصلاح الگوی مصرف، توفیقم ده تا وجودم را، توانم را، عمرم را و همه چیزم را صرف زمینه سازی ظهور کنم. (منبع اس ام اس یکی از دوستان یار! با دخل و تصرف) و چون از این راه روی تافتم و عمرم چراگاه  خودم شد، نه "او" ؛ بمیرانم...

ü       وقتی حرف از آرامان میزنی، بعضی فکر میکنند، جلسه در تنفس است. خدایا! نفسم را گرفت این حرفهای 100تا1غاز برخی...

ü       خدایا! از اینکه باز هم و "منهم ینتظر" باعث بقای مان شد تشکر میشود.

ü       نشد، دل بکنم از تو... میشود؟

هیچگلیتونمیشود

ü       از حکایت 2/1پنهان ماه، همسر حمید کلی با خیلی های دیگری که دیده بودم فرق کرد... تعجب کردم از حمید... بقول آقای ابوی، چرا سراغ خیلی های دیگه که خیلی حرفهای دیگه دارند نمیرند خیلی ها که هنوز میزون! موندند... (نقل به مضمون)

ü       کاش میشد که بعشقت بزنم بر طبلی

        ببرد کوس صدایش ز خبیثان ظاهر...

ü       سحر از دولت حسن ش به نظر بازی ماه

       مستحب ست که زنجیر بگیری عقلت...

ü       ای نورالسماوات و الارض :   روزگار روضه هایمان هنوز ابریست ....    کجایی؟ که فشارمان میدهد این دهر

ü       پروردگارا! ما را با شهدایمان محشور بفرما!

قصه1:
معراج جایی همین نزدیکی
قصه2:
اخرج حب الدنیا من قلبی
قصه3:
اذان نمازشب!
قصه4:
شربت شهادت با طعم سیر!
ققصه5:
که
من ز قافله بی ترمزان جدامانده

قصه6:
تقدیر
قصه7: چند روایتک!
قصه8:
روایت تصویری