سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
نمایشگاه کتاب88
یکرزمنده
پنج شنبه 88 اردیبهشت 24
ساعت 7:37 عصر
| نظر
سلام هی حتی مطلع الفجر
تقریبا اول هفته بود مسیجید که نمایشگاه نمیآی؟ گفتم دلم که میخواد، اما حسش نیست! ضمن اینکه کلیی هم واجب بود باید میدیدمش! کار دولت 9ام تموم شده بود و الان با اینکه بهترین زمان نبود، ولی از هیچی بهتر بود! خلاصه اندر تحیر مونده بودیم که نمیدونم  واسه چی رفتم دکه ی بزرگ ! اما وحید.ن گفت که فردا میخوایم بریم نمایشگاه میآی!  عجیب بود چون خیلی وقت بود این ور اون ورفتنشون ما رو تو بلاک لیست گذاشته بودن! خلاصه گفتم کیا میاآن. گفت من   شما    محمد رضا  و یه نفر دیگه!  60تم خبر دار شد که اردو ویژه ی خواص!! است و بوی دردسر! گفتم نه! ولی ریخت وحید نشون میداد که i need help! به هرحال همونجا باهاش طی کردم که بنده اینجا سوار میشم و اونجا هم میرم دنبال کارم و برگشت هم همینطور، به هیچ چیز هم کار ندارم!! مجبور بود بنده خدا  قبولید! بماند که صبح چی شد و نفر چهارم رد تماس میداد و ... به هر حال بعد از کلی وقت مصطفی روئیت شد! و کمی بعد هم حسین اومد! و نمایشگاه رو به اتفاق هم پیمودیم! خوب وقت زیادی نداشتیم ولی خوب خرید با قرآن حکیم شروع شد! چیزی که اگه من بودیم 120تا میخریدم و واسه طرح ختم قرآن میدادم به بچه ها و چی چیزی ازش درمیاومد بماند!!
به هر حال سروش خیلی فاز نداد! مشتی در نیومده بود! رفتیم کمی کتاب علمی! بخریم! یه چیز جالب عبور ما چند نفر از وسط تختهای انتقال خون بود! که به سختی تونستم جلو خنده ام رو بگیرم! غرفه امام رضا علیه السلام  هم خیلی با حال بود عطر خوبی تو فضاش پیچیده بود!  سوره مهر هم 2بار مجبور شدیم بریم شلوغ بود، عجیبه این جماعت نسوان این همه کتابخون شدن!! بار اول از سمت چپ شروع کردیم و کتابهای فاضلی و چندتای دیگه! داشتم یکیشونو نیگا میکردم دیدم مصطفی خندش گرفت و رفت!! دیدم یکی ایستاده کنارمو داره اون صفحه ای رو میخونه که من میخونم  خلاصه کتاب رو دادم بهش و الفرار ! بعد از نماز کمی خلوت تر شده بود! خریدهامو کردم و وقتی که داشتم حساب میکردم! به اون بنده خدا گفتم "آخه چرا از این جلد ژیگولا میزنید که قیمت کتاب سر به فلک بکشه" بنده خدا اونقدر خسته بود که گفت باشه اون دوره بانوی ماه رو ارزون زدیم بجای 2تا همشو میخریدی! دونه ای 500تومن که بیشتر نیست  خندم گرفت  گفتم خوب اونو واسه ما که ننوشتن واسه جماعت نسوان که بخونن و کمی یادبیگیرن!! با هم خندیدم! آدم جالبی بود
از دیگر عجایب وضع فاجعه بار نمازخونه ها بود که با اینکه ورودی ساعتی نمایشگاه رو 24هزار نفر گفته بودند اما شاید اون جایی که ما نماز خوندیم تو مصلا شاید 300نفر دسته بالا زن و مرد تونستند نماز بخونند!
خلاصه پس از صرف نهار و صحبت هایی میان گروهی  برگشتیم! قرار 3و نیم ایستگاه مترو بود که از شواهد بر میاومد میشد با مصطفی و حسین تا جایی رفت و منتظر موند تا دیگران هم بیان! خلاصه سلام همه رو به امام رسوندم! کلی با سید دعوام شد! و باز هم از سیدمحمدحسین شیرموز طلب کردم!
برگشتن کلی با محمد رضا حرف زدم! خیلی دلم می خواست بهش میگفتم از سال قبل و اتفاقات انتخاباتی! جالبه با اینکه اون روزا خیلی از آقایون و ..... بخاطر تصمیمی که در مورد من گرفته بودند ناراحت بوده و هستم! ولی مجبور بودم حداقال هم که شده بعضی ها رو بخودم مشغول کنم تا بگذره! ولی نمیدونم چرا هی یاد دستمال کاغذی میافتم و نحوه ی استفاده اون     که اونم بلد نیستند!!!
بماند
راستش یه یک ماهی هست که دارم با خودم 2 2 تا 4تا میکنم که با 3نفر در 2موضوع مختلف حرف بزنم! یک موضوع و 2نفر بمونه واسه بعد از انتخابات! و یک نفر و یک موضوع رو وقتی مشاوره خواستم حکایت انبیا در انیبا اومد، گفتم خدا بخیر کنه :
راستش هم همینه  قصه ما تو زندگی    قصص انبیاست  گاهی باید خودمون رو ذبح کنم  گاهی خودمون رو تو شکم ماهی ببینیم گاهی باید در دل چاه  اما  کاش یه روزی مثل یوسف خودمون خواب خودمون رو ببینیم!
| ادامه مطلب...




رئیس جمهور باید رجایی باشد
یکرزمنده
شنبه 88 اردیبهشت 19
ساعت 11:21 عصر
| نظر

سلام هی حتی مطلع الفجر و این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است

عرض میشه که به دلیل کلید خوردن رسمی  ماهم کلید میزینم به نام شهید!!
امروز بعد از کلی وقت دیگه فرصت شد پیامها رو مفصل بخونیم! و محضر برخی هم عرض ادب کنیم! و برخی رو هم آماده بشیم که بفرستیم سراغ دیگری   اما واقعا دوستان برای برنامه ی فردا اونقدر زحمت کشیدند که کل مجموعه رو شرمنده ی خودشون کردند  آقا خداقوت! من موندم این هم کاغذ رو واسه چاپ مطالب از کجا آوردند   و واقعا این پیام آور پاییز خودش رو کشت!! بس شماره های پی در پی اون چاپ شد!
به هر حال به ما چه!!!
علی الحساب
این باشه خدمتون تا بعد!
 رئیس جمهور باید رجایی باشد  قبل از شهادت   خوش شهید بشود!

امروز بالاخره موفق شدیم خویش را ثبت نام کنیم  برای اون تصمیم کبری که گفته بودم!

تازه فهمیدم! یکی از عوامل بی انگیزگی در سنگرنت  به نظر نبود یه مصطفی بود که میخواستم در دوستانی که به اونها هل من ناصر گفته بودم بجویم که ظاهرا نشد! حداقل یه حسنی که این مصطفی کچل! داره اینه که از راه دور هم میتونه به آدم انگیزه بدئه و مجازا هم که شده پای کار باشه! خوب اینم یه جور همرزمه دیگه! کمبود امکاناته )






میم مثل زهرا م مثل فاطمه م مثل ...
یکرزمنده
پنج شنبه 88 اردیبهشت 17
ساعت 10:25 صبح
| نظر

شهادت مادر  تسلیت / میخواستم از مادرهای معراج بنویسم  ننوشتم   میخواستم شعر بنویسم ننوشتم    میخواستم سوگ بنویسم ننوشتم   میخواستم از  مادر بنویسم ننوشتم  میوخواستم از مادرم بنویسم ننوشتم   میوخاستم از مادر عالم بنویسم ننوشتم    قلم  را تابی نبود و بر ÷یشانی جز عرق شرم  و   قلب زنگار گرفته را چه به نوشتن از عصمت  و عفت و .....

 از من بی ادب چنین جسارتی برنیامد! 

دلم برای شهیدان چه تنگ شده    دلم برای دل تنگ تنگ شده