سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هر نظری برایم مهم است
یکرزمنده
دوشنبه 88 مرداد 19
ساعت 10:37 عصر
| نظر

هر نظری برایم مهم است

سلام علی آل یس
تو این فضای مجازی هم چیزای عجیبی هم گاهی رخ میده، که آدم متعجب میشه!
از تأثیر انتخابات (فضای حقیقی جامعه) روی رفت و آمدهای مجازی، تا سوءبرداشتهای شخصی در فضای مجازی.
البته؛ گاهی هم رفتارهای آدم ، مسبب این فرم اتفاقات میشه، که ناشی از حس حضور در یک فضای آرمانیست!
راستش به دلایل خیلی زیادی دارم سعی میکنم، جماعت آرمان نشین فضای مجازی رو به عنوان یک آرمان شهر متصور باشم، انسانهایی که میتوانند از هرزنگاری ها و خیلی مفاسدی که در این فضا هست، بگذرند و خویش را  در بستر رودی سیال و خوش گوار در مسیر الی الله
ولو در این فضا- قرار بدهند.
خوب آدم تو این فضاست که سعی میکنه، خیلی ها رو به این رود برسونه و سعی کنه از انحراف جویبارهای زلال به مزبله های بدبو پرهیز بده. و "یکرزمنده" گاه با اسم ها و رسم های مختلفی سعی کرد چنین کنه، و البته گاهی هم موفق شد و گاهی هم به ناچار گرفتار سوءبرداشت های دردآور.

البته قرار بر این است که در این سیاره ی رنج صبور ترین بود، اما شیرین ترین لحظاتم گاهی بود که متهمی به اتهامی شدم، که جرمش حتی از نزدیکی ذهنم هم نگذشته...

هنوزم در سفرم؟!   هنوز هم در سفریم
| ادامه مطلب...




معراجنامه قسمت سوم-برای عشق+ (اذان نمازشب!)
یکرزمنده
جمعه 88 مرداد 16
ساعت 2:16 صبح
| نظر

ویرایش شده در دوشنبه 19/5/1388[ 10:41 ع]-حذف
ویرایش شده در عصر جمعه ی نیمه شعبان بجهت درج
معراج نامه 3 - اذان نماز شب

سلام علی آل یس

با اجازه از وبلاگ مولایم!!

× سلام منجی، امروز از ما مردم، خیابانهایمان فریادهایشان کمی فرق کرد، کمی دست کردیم در جیبمان، مثلا برای تو آب و جارو کردیم و ...، مثلا تو فقط امروز هستی!
× شرمنده‍ کاش قدم  قد بعضی بود که میفهمید  و بعد میخوند: یا اایها العزیز مسنا و اهل الضر و ...
کاش مفهمیدم که اصبرو و صابرو و رابطوا   رابطوا  این هم به دهم من کمی ...  ببخشید  آقای امام! روحی فداک! ما نخود و لوبیامون رو با آشغال هاش میخریم...
× راستی حواسمان نبود، چارقدها را جلو تر بیاریم، پاچه ها را کمی پایین تر بکشیم، یقه هایمان را بهتر ببندیم، مواظب چشمهایمان باشیم و ... حواسمان نیست تو هرروز هستی!
× خیر مقدم عرض میکنیم، اما شرمنده که هنوز لیاقت حضور پیدایت را نداریم، پیدای پنهان!
× راستی چقدر دردآور است، وقتی حتی معجزه ی سن شما نیز برایمان در روزمرگی غرق میشود، ای امام هزار و چند ساله، 1175 اگر یادم مانده باشد!
× دنیا برای دنیا طلبان امن و آباد است، خانه خرابشان نکنی!
× "امروز شما موظفید و باید این نظام را حفظ کنید، آنهم پیراسته، سالم، بشکل خالص و به همان شکلی که بشود آنرا به ولیعصر ارواحنا فداه تحویل دد،این وظیفه ی بزرگ شما جوانان مومن است. 6/11/1371 امامنالخامنه ای

کمی سخنرانی از رحیم پور به مناسبت!
http://dlserver.yasinmedia.com/v87/rahimpour6/mahdaviyat/01_hz_Mahdi_aj(rahimpoor).mp3
http://dlserver.yasinmedia.com/v87/rahimpour6/mahdaviyat/02_adle_jahani(rahimpoor).mp3
http://dlserver.yasinmedia.com/v87/rahimpour6/mahdaviyat/02_adle_jahani(rahimpoor).mp3
http://dlserver.yasinmedia.com/v87/rahimpour6/mahdaviyat/07_nobate_jahani_ma(rahimpoor).mp3
http://dlserver.yasinmedia.com/v87/rahimpour6/mahdaviyat/08_taghire_jahan(rahimpoor).mp3

0 اذان نماز شب! معراجنامه (3)
کابین هدایت صوت!

اسمش کمیل بود، از بچه های نرم افزار، کجا ش یادم نیست، اهل سمت مشهد بود، بجنورد و او مسمت ها! اونم دقیق یادم نیست. (خوب نیست دیگه!) مسئول صوت معراج بودف یعنی باس میشست زمین و با توجه به زمان صوت مناسب رو پخش میکرد. رسم معراج بیشتر به مناجات بود، تا مداحی از جنس شور!
آخه میدونی جنس معراج هم جنس مناجات بود... (در این مورد حرف خیلی دارم، اما وقت تنگه)
همونطور که مستحضرید، اول سال این ساعت ها رو یه خورده عقب جلو میکنند، حدود یک ساعت، پس ما هم که نمازهامون رو بجای وقت شرعی! از روی ساعت تنظیم میکنیم! (خوب البته وقت شرعی هم یه جور ساعته دیگه).
خلاصه این جناب کمیل خان، فردای تغیرر ساعت، طبق عادت معمول که 10-15دقیقه قبل از اذان صبح مناجات و بعد اذان، سبح سال تحویل هم همین کار رو کرد!
با مزه اینه که بنده خدا حواسش نبود که  باید 60 دقیقه دیگه این کار رو انجام بده!
بامزه تر هم اینه که خیلی از رفقا پاشدند و رفتند و وضو گرفتند و نماز خوندند و ... یک ساعت بعد دیدند 2باره اذان!
البته ما حواسمون بود و محض خنده! و اینکه دوستان نماز شبی به سبک توفیق اجبار یبخونند! هیچی نگفتیم و فقط خندیدیم!
از فردا به لیست افتخارات کمیل جهت معرفی با بچه های جدید و پرسنده ها! میگفیم این کمیل خیلی آدم باتقواییست! اذان نماز شب رو هم پخش میکنه!
× بجهت عید ، و محض خنده عرض شد.
× فقط هم محظ خنده نبود.
× دنبال بهانه بودم صوت وبلاگ بشود 
اذان انتظار  کمیل بهش میگفت اذان هویزه.

قصه1:
معراج جایی همین نزدیکی
قصه2:
اخرج حب الدنیا من قلبی
قصه3:
اذان نمازشب!
قصه4:
شربت شهادت با طعم سیر!
ققصه5:
که
من ز قافله بی ترمزان جدامانده

قصه6:
تقدیر
قصه7: چند روایتک!
قصه8:
روایت تصویری






معراجنامه قسمت دوم -اخرج حب الدنیا من قلبی
یکرزمنده
جمعه 88 مرداد 9
ساعت 10:8 عصر
| نظر

پ.ن  ویرایش شد در شنبه10ام مرداد!
سلام علی آل یس

0  بیشترین احساس مالِ کاروانی بود که اهالیش، از خانم ها بودند، فکر کنم کاروانی بود که از تهران آمده بودند!
تو این فرم کاروان ها بعضی هم از بقیه بیشتر تحت تاثیر شهدا واقع میشدند. که اغلب مادران شهدا بودند.
2نفری همراهی ش میکردند، بنظرم حدود60-65سال سن داشت...
اون ور شلوغ بود و اومدند بسمت من...
گفتم: حاج خانم اسمتون ...
گفت: علی اکبرِ محمودی !!!*
خانومی که همراهش بود گفت: مادر شهیداند ایشون .
برام عجیب بود، مادر شهید زیاد می اومد، اما دیگه این طور نمیشدند؟
پرید وسط فکرم و
 گفت: مادر شهیدِ گمنام!!!
دلم یهو ریخت کف پام!
گفتم؛ خدایا آخه من چیکار میتونم بکنم با دل این مادر شهید؟
اومدم چفیه مشکی رو از گردنم باز کنم بهش بدم!
شیطون نذاشت
شروع کرد به گفتن ای که،این چفیه از کی باهات بوده وووووووووووووووووووووووووووو
ندادمش!!!

0 نزدیک تحویل سال بودیم، هر کس به کاری مشغول شده بود.
وقتی کفن ها رو تعویض میکردیم، میذاشتیم یه جا تا تحویل سال.
الان وقتش بود، سال داره تحویل میشه!
باید این 13 ** تا کفن، می شد عیدی صدها نفر آدم که میخواستند سال نو رو با شهدای گمنام تحویل کنند... شهدای تازه تفحص شده. در معراج الشهدای شهمید محمودوند.
هر کس میرفت، ملت انگار که طرف داره اسکناس تقسیم میکنه میریختند سرش و ...
یواش؛ یه خورده بسته آماده شده رو  ریختم تو نایلون مشکی و  رفتم تو معراج؛
بدون اینکه کسی متوجه بشه،  یه بسته مینداختم تو دامن اونایی که تو حال خودشون بودند.
از در که زدم بیرون ملت فهمیدند و ریختند سرم...
برگشتم پیش بچه ها تو اتاق  واسه ریکاوری، یکی از بچه ها گفت: آقا میرید بیرون چفیه هاتون رو بردارید کسی نپیچونه!!
ناخودآگاه دستم رفت سمت گردنم!
چفیه مشکی نبود***

0 از بس گریه کرده بود، چشم هاش سرخ سرخ شده بود...
بهش پیام رو که دادم، یه جوری نیگاه کرد و گفت: پسرم یه یادگاری بهم میدی؟ مثلا از این پلاکها!
گفتم: پدر جان این ها مال من نیست، امانته... چفیه هم که قبلا رفته بود!
انگار پکر شد...
داشت میرفت که یاد تحویل سال و کفن ها افتادم...
دویدم بسمتش... صداش کردم ...
بهش گفتم پدر جان وضو داری؟
گفت : وضو؟ بله دارم.
از تو جیب پیرهنم پاکت کاغذ رو باز کردم و امانتی رو بهش دادم، خودش فهمید این تیکه پارچه ی سفید چیست!
حالش یه جوری شد...
ترسیدم. بخودم گفتم آخه آدم عاقل! این چه کاری بود... پیرمرد الان از دست میره!
مگه کفن رو از رو چشمش بر میداشت
تازه فهمیدم  قدمت رو چشمم یعنی چی...
شاید یه روز از دست نوشته های معراج براتون نوشتم!
* اسم شهیدش دقیقا خاطرم نیست.
** دانشگاه خودمون هم 13تا شهید داره... عجیبه فکر کنم این آمار ، منتظره...
*** تحویل سال، بود و وقت نابود کردن هرچه وابستگی...

پ.ن:
| ادامه مطلب...