سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
معراجنامه –قصه ی پنجم (که من ز قافله ی بی ترمزان جدامانده)
یکرزمنده
جمعه 88 شهریور 6
ساعت 9:50 عصر
| نظر

سلام علی آل یس

خیلی هم پیرمرد نبود.

از سن ش میشد فهمید، این بچه ای که در آغوش داره، نوه اش ست و اون خانم جوان پشت سرش عروسش!

پاشدم و حال و احوال کردم باهاشون. اون روز خیلی شلوغ نبود، ما هم پشت میز نبودیم.

گفتم حاج آقا از کجا تشریف آوردید... گفت: از سیستان

. گفتم  نوه شیرینه نوه تونه دیگه؟ گفت آره شیرینه

گفتم : باباش؟  تو معراجه! هنوز دل نکنده؟  گفت آره تو معراجه.... شهید شده!

با خودم گفتم فرزند شهید سال 88، حدود 2ساله.  چطور میشه؟

که پرید تو فکرم و گفت: باباش پاسدار بود، تو درگیری با اشرار و .... (بغضش ترکید)

از خودم بدم اومد، که گیر آب و دون ام و ... چکار میتونستم بکنم! چکار باید بکنم؟

برای پسربچه یه تفال زدم، مثل خیلی از تفال ها، نخونده دادمشون  و ... بوسیدمشون و رفتند و ...

فکر کنم هم اسم شهید در اومد بچه ...

 یاد باد آن روز که .... (این دوستمان چه چیزها که آن روز ننوشت...)

پ.ن:

+ به خودم گفتم؛ پدر او برای تو و امثال تو ، جان داد، تو برای فرزند او چه میکنی ... (البته برای حفظ نظام اسلامی که ما در آن زندگی  میکنیم و... )

+ این ماه رمضان هم ، آبروی ما را برد ... بی آبرویی در سفره ی آبرومندان...

+ دوباره تو سخنرانی همه ی حرفهای گذشته رو جمع بندی کردند:

جنگ نرم، جبهه ی مقابله و افسران جوان این خیمه ی فرماندهی جنگ اسلام و کفر، مفسد فی الارض بودن کمپانی های رسانه ای و غربی ، مسئله ادامه حرکت علمی به عنوان یک عمق استراتژیک در نظام اسلامی در مسیر نظام مهدوی و ...

ما کجاییم و کجامان جایگاه / جایگاه بیخبر دانی کجا؟

+ امان از این تلویزیون، که چند روزی کک انداخته به تونبون!! ما، تا کمی اراجیف ببافیمش....

+  در نمازم سخن از زلف پریشانت شد

     ساقی آورد مرا باده ،  و حیرانت شد

هاتف از غیب ندا داد که این جامه بکن

جامه ی  زهد،  اسیرِ قدِ بالایت  شد

سحر از گیجی من هم به اشارت خندید

که یقین دار  که این باده،  نگهدارت شد

فرصتی ده، که دوباره به سر کوی رویم

گلِ گلدان دلم،منتظر چشمه ی چشمانت شد

...عاقبت فرصت دیدار میسر بشود، یا نشود

بشود البته، زیرا که خموش، اهل و  خریدارت شد
قصه1:
معراج جایی همین نزدیکی
قصه2:
اخرج حب الدنیا من قلبی
قصه3:
اذان نمازشب!
قصه4:
شربت شهادت با طعم سیر!
ققصه5:
که
من ز قافله بی ترمزان جدامانده

قصه6:
تقدیر
قصه7: چند روایتک!
قصه8:
روایت تصویری