من و جوراب های توی دستم! -نوستالژی یک نمایشگاه-
سلام علی آل یس
چند وقتیست که دلم از تکنولوژی و همه ی مصادیقش خسته شده... حتا اینجا!
گوشی ام را در گوشه ای رها کرده ام و تنها کانال ارتباطی! یک خط ثابت است که من پایش بند نیستم! پس حضرت بانو هم معمولا تا عصر ازم بیخبر است...
بگذریم...
توی گذر زمان، با بانو رسیدیم به مصلی! که تویش نمایشگاه بود... از سونی و سایر کمپانی هایی که حقیقت را از زندگی ما میربایند و جایش مجاز را به ما هدیه می کنند...
هر چه پیش میرفتی، انگار خسته تر می شدی... توی قیافه مردم پر بود از ذوق مرگی مفرط!
سعی کردیم توی نرم افزارها و بازی ها گم نشویم... بیشتر توی رسانه ها و آنها! تاب می خوردیم...
سنگریها و بعضی های دیگر...
اصلا تنها دلیل این متن، دنبال کردن تابلوی بزرگ عتبات بود!
روزگاریست گیر کرده ام توی این متن!
شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین سخنان که ...
پیشنهاد میکنم کمی با این غزل خلوت کنید... به نظرم از سنگین ترین غزلهای شیخ باشد...
رفتیم دم غرفه! همان اول از سر همه تصاویر را از دم دروکردیم! دوتایی افتادیم بجان آن تصاویر!
بعد رفتیم تو و نوبت سی دی های عتبات شد!
ولش کن... چشمم خورد به گوشه حرم...
توی این نمایشگاه آمده بودند چند تکه پاره از بهشت عسگرین سلام اله علیهم را گذاشته بودند...
به خودم که آمدم دیدم توی غرفه چسبیدم به آن سنگ ها و فلزهای ضریح!
هر کار کردم دیدم لنزم فوکوس نمی شود... لابد اشکال از چشمان بود!!! یادم بانو افتادم بردم دادم زیارت کرد... چقدر این سلام های از راه دور بعضی وقت های میچسبد به آدم ها کربلا ندیده ای مثل ما!!
داشتیم می رفتیم که این عراقی های خادم یک تکه پارچه دادند به ما که سبز بود ... بوی غریبی می داد...
کلی گشتیم توی حال خودمان توی مصلی انگار نه انگار...
همسر گفت پارچه را ببرم متبرک کنم...
کاش دوکلمه فارسی بلد بودند.... نبودند انگار
فقط به من فهماند که تبرک ! پارچه روی قبر مطهر است...
+ اصلا نشد جمع و جورش کنیم! فقط خوردیم به بچه های حاج علی رضا که برای پیاده روی اربعین ثبت نام میکردند!!! چه سعادتی برای صاحبان آن توفیق ان شاء الله
+انگار اگر توی این نمایشگاه موقع اذان جورابهایت را توی دستت بگیری و بدنبال یک لیوان آب باشی برای وضو! کلی به ساهط! علم توهین کرده ای!