سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یه پسر ریشو2
یکرزمنده
یکشنبه 87 بهمن 20
ساعت 10:37 عصر
| نظر بدهید

یه پسر ریشو 2

وقتی اومدم اراک  تقریبا  هرگز گمان نمیکردم بتونم تو این شهر عجیب غریب (که هروقت ازش رد میشدم آخرش نفهمیدم کدوم خیابون به کدوم راه داره و منو یاد کوچه پس کوچه های نظام آباد مینداخت فقط سوسک گنده توش ندیده بودم که هنوزم ندیدم - به سوسکهایی با طول بیش از10cm سوسک نظام آبادی گویند!! ) زندگی کنم !

خلاصه وقتی از غربت شماره ی 1 خلاص شدم هرگز گمان نمیکردم اراک یه روز خونوادم رو هم بکشونه سمت خودش!
بگذریم!

اولین کلاس رو تو اراک به گمانم کلاس نظریه زبانها و ماشین ها بود! وقتی وارد کلاس شدم تیپ جماعت اناس و ذکور یاد بوستان انداختم! تقریبا 1در2000000 گذرم به بوستان میخورد! از اونجا بدم میآد. خلاصه رفتم یه گوشه نشستم. تا دکتر علیزاده بیاد

چند روزی از کلاس میگذشت که یکی منو بدجور برده بود تو نخ خودش!! (اِ فکر بد نکنید....) خلاصه با همه فرق داشت! اولین ردیف و جلو میشست، کلا از30کیلومتری جماعت اناس رد میشد و وقتی برحسب تصادف کسی اشتباهی صداش میکرد معمولا کر میشد مگه ایکه طرف خیلی دیگه پر رو  بود  یا کارش گیر یه سئوال خفن سخت میافتاد! تو کلاس اکتیو بود و پاسخ سئوال ها رو میداد و ... خلاصه دل ما رو برد! خیلی دوس داشتم یه بهانه ای چیزی جورکنم بیشتر باهاش آشنا بشم تااااااااااااااااااااا کلاس طراحی الگوریتم، کلاس دم غروبش خلوت بود و جمعیت آدمهای عجیب غریبش هم کم! یه شب دیدم اِ این پسر ریشو هم اونجاست! اونجا هم اکتو ب.د .لی نه به اکتیوی کلاس آقای علیزاده! خلاصه نمیدونم چی شد که ما شدیم دوسجون!)

از این قصه میگذشت و این دوسجون جدید بیشتر به عمق دل ما فرو میرفت که داشت به ته دلمون میرسید که. یه روز گفت : جناب یک رزمنده!!! شما کار طراخی! هم میکنی! گفتم بعله! گفت پس یه زحمت بکش یه بنل! واسه دوسجون های من تو دکه بزن! با موضوع  ایام فاطمیه! منم که هم قصه ی ایام فاطمیه! هم دکه! و هم دوستجون میخواست! نتونستم خوشو کنترل کنم و همون بار اول بعله رو گفتم و .......... با دوستجون های دوستجون رفقیق شدمو........ بعدشم اون پسر ریشو 1 که گفتموووووووووو ... بعدشم یه عالمه ماجرای تلخ و شیرین دیگه که اگه این دوستجون نبود معلوم نبود میشد یا نه!! با خداست! فقط این قصه اراک اومدن ما هم خیلی خفن جیب غریب شد واسه خودم البته!!!

دیگه همین دیگه

آ  اصلا چی میخواستم بگم، این بود که این دوست جون وقتی اومد تو دانشگاه با وقتی که رفت ظاهرش عوض نشد هیچ! فکر کنم خیلی چیزاهای خوب خوب هم نصیبش شد و رفت! خوشبحال دلت دوسجون!

 

 






پاسخ و سند
یکرزمنده
پنج شنبه 87 بهمن 17
ساعت 11:11 عصر
| نظر

سلام.ه.ح.م.ف/ا.ق.ق.غ.م.ب.م است
پاسخیست به نظر یکی از نظردهندگان محترم در خصوص حدیث نقل به مضمون از رسول مهربانی در پست امید | ادامه مطلب...




دکه
یکرزمنده
پنج شنبه 87 بهمن 17
ساعت 10:6 عصر
| نظر

سلام هی حتی مطلع الفجر و این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است  امام روح الله
وقتی احمد شد جانشین، خیلی ها ترسیدن! چون منظم بود و از همه کار میخواست. حتی حاج اکبر! (البته بسیار محترمانه و مودبانه بخاطر اختلاف سنی حدود30سال!)به همین خاطر خیلی هم زورزدن نشه که شد!
اما کل چارت رو کرد 4تا شورا  جذب وخدمات / فرهنگی و ارتقاء بصیرت / امنیت و عملیات / فرماندهی و کنترل (اگه درست یادم مونده باشه)
شرکت تو این شوراها بجز امنیت و عملیات واسم لذیذ بود. اما امنیت و عملیات یه جوری دلم رو خسته میکرد. بخاطر اخبار و حرف و حدیثهاش! بخاطر ... بگذریم!
اما هادی کارش سکه شده بود! تو مسجد فنچ ها رو جمع کرده بود و کلی باهاشون عشق میکرد. ^یه باغ پرنده^درست کرده بود. کمد جایزش رو هم بجای تعطیلی رونق داد و خلاصه صدای پیرمردهای مسجد کم کم کم داشت در میاود!
با اینکه مسجد ^پیرمردی^ نبود  اما خوب باید رعایت حال اونها رو هم میکردیم!
البته بهانه ی خوبی بود که تو صحن مسجد هم یه دفتر و دستک راه بندازیم و از اونهایی که میترسیدن بیان بالا  اونجا استقبال کنیم!
به حاجی گفتیم که موافقی یه فضای 12متر مربعی رو اونجا با پارتشین آماده کنیم واسه بچه ها و نوجوونا! بنده خدا قبول کرد
خلاصه  اونجا  یه ^دکه^ درست کردیم!

بچه ها کلی کیف میکردند که اتاق دار شدند و  جدی شون گرفتند.

واسه ماهم خوب شد  وقتی از شورای امنیت!! پکر و ملول میزدیم بیرون میرفتیم ^دکه^ !

خلاصه اسم موند روش و هر وقت کسی با کسی کار داشت و میخواست و اون تو اتاق جدید بود بچه ها میگفتند برو دکه اونجاست!
عکاس باشی خودم: اونی که سرشو انداخته پایین هادیه وردی نمایشگاه عکس کنار عکس
پ.ن:
راستش دلم خیلی واسه بچه ها و حال و هوای مسجد تنگ شده.

متاسفانه ^دکه^ رو یکی 2بار اینجا!(البته اینجا نه ها اونجای اینجا!!!!) هم بکار بردم اما انگار قبلش فرهنگ سازیشو نکردم بد جاافتاد. دیگه نگفتم! اما دلم خیلی ^دکه^ میخواد
یه جا جدید که رفقا جمع شدند و دارن با هم تند تند حرف میزنن میخواستم اینو بنویسم که گفتم بذار بعد. به قول معروف وقتی اوضاع مه آلود میشه باید صبر کرد! اما یاد یه شب افتادم که بخاطر یه حرفهایی یه کسانی محاکمه شدند. اما الان نمیدونم چرا اینقدر بی پروا دارن این فرمی عمل میکنن و یادحرفهای اونوقتشون نیستند !
خیلی وقته علم الهدی نرفتم! تقریبا از وسط امتحانا به بعد، دلم واسه اونجا هم تنگ شده، اما بدیش اینه که گرفتاری زیاده!