سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
روزنگار یک راهی قسمت14ام (سیدعباس، و نوجوانانی مثل آب زلال...)
یکرزمنده
شنبه 88 تیر 13
ساعت 6:33 عصر
| نظر بدهید

روز چهارم ؛

نگاه هفتم (نگاه آخر از روز آخر):سیدعباس، و نوجوانانی مثل آب زلال...

روستا بود یا شهر، خیلی مهم نبود، کوچک بود و تیپ روستایی داشت، به انتهای خیابون که نگاه میکردی نیازی دیگه نبود تا آدرس بپرسی، خود بخود، حرم معلوم بود!

و ما هم باید کمی استراحت میکردیم، رفیقمان کمی زخم معده داشت! طفلک! دعاکنید براش- خلاصه خورشید ول کن معامله نبود، بازم میخواست اوج بگیره و بالاتر از همه ی ما بایسته و گرماش رو بحراج بگذاره!

وضو رو تو حیاط گرفتیم! شلوغ نبود، معلوم بود ما غریبه ایم، اگر چه شاید لباسهام به غریبه ها نمیرفت؛ این مردم، با لباس خاکی چندان هم غریبه نبودند، و بنودند! ما غریبه هایی بودیم که تو پوست! آشنا خزیده بودیم، البته نه به طمع گرگ! که به جلد کبک مگر خرامیدن شهدا را بیاموزیم!

دم در جاکفشی بود و نایلن! یکی نبود بگه آخه آدم حسابی این کتونی های زوار درفته به چه درد دیگری میخوره که میذاری تو نایلون و میاری تو! پس کو توکلت!!!!! به هر حال کفش ها هم با ما آمدندتو!

اینجا برای نخستین بار در سفر معراج، برجکمان دود شد! آرام آرام نوجوانانی میآمدند تو، در اتاق مجاور مرقد امام زاده یا همین سیدعباس مینشستند و با هم گپ میزدند! اما دست هیچکدامشان نایلون کفش نبود!

یاد یه کارتون در قدیم الایام افتادم! بماند قضیه یه شهر بود و یه دستگاه ساندویچی و بتعدا مردم شهر ساندویچ و وقتی برای اولین بار کسی گفت بدرروغ من غذا نخورده ام، نفر انتهایی صف گشنه ماند-

به نوعی شاید بشه گفت ما رسم اینجا رو بهم زده بودیم، کفشهامون بدستم بود و رفتار و عدتهای شهری رو با خودمون تا اینجا هم آورده بودیم!

به نظرم رسید که باید کم کم عادتهای شهری رو ترک کنم خصوصا این فرمیش رو!*

سعی کردم بیشتر بهشون دقن کنم و عادات رفتاریشون رو متوجه بشم حتی خیلی کم؛ با این که نوجوان بودند و شیطنتهای نوجوانانه را داشتند، اما رفتارشون با هم واقعا مودبانه و محترمانه بود! و این خیلی خوبه!

وسوسه کار خودش رو کرد و رفتیم نزدیک تر، تا اهلی شدیم، بیشتر از چیزی که فکر میکردیم تحویلمون گرفتند، خلاصه صحبت گل و کرد تا اذان، از خیلی جاها با هم حرف زدیم؛

از اونها که از روستاهای اطراف میاومدند، از ما که از کجا اومدیم،

از اونها که با اینکه از مرکز استان کم فاصله بودن، ولی محروم، از ما که وقتی سیستم اس ام اس قطع میشه، از زمین و زمان شاکی

از اونها که برق و آبشون با برق و آب ما فرق هم داره! از ما که اگه آب از شیر دستگاه تصفیه شده رد نشه آبش لابد آبی نیست!

از اونها و از ما، و شرمندگی ماند برای ما! درس هاشون بد نبود، مدرسشون دبیرستان همون نزدیک بود، که ظاهرا یک کامپیوتر هم بیشتر نداره! و من که آدرس "سید" رو گرفتم تا براش کتاب و ... بفرستم و باید امروز یاد قولم ببیافتم و باز هم شمرندگی!

البته هنوز آدرس تو کولم و همیشه همراههم هست، اما همت رفتن به پست!!!

اذان شد، جالب این بود که در مرقد سید عباس جماعت برقرار نبود و ... ما به همسفرمان اقتدا کردیم و آنها به خودشان! فرادی خواندند...

از نماز 2رکعتی که فارغ شدیم، کم نظیر ترین لحظات این سفر م اونجا گذشت،

عجب نمازی میخوندند چندتایی از اینها... عحب نمازی

هنوز هم این صحنه به صورت اسلوموشن در مقابلم میرقصد! و رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست! و ...

وقتی نمازعصرمان  مان تمام شد دانه دانه داشتند میرفتند، حالا نوبت ما بود که مرحله آخر سفر را تا مقصد برویم!

پراید تا معراج قرار بود ما را برساند، نفری 2500تومان! همسفر همون عقب ولو و در دم لالا! راننده جون تر از من بود! 66ی ! و داشت رو ماشین کار میکرد! خلاصه کمی تخله اط اش کردیم خفن! عروسیش با داداش خیلی میلیون تومن با وجود خونه ی بزرگ در روستا هزینه کرده بود! برای او هم حرف مردم، مهم مبود -بدبختانه- باباش بهش ماشین داده بود که روش کار کنه، کلی ذوق میکرد برعکس برخی از آدم ها! که دوست دارند، رو زمین بخوابند و نون خسک بجوند اما تا میشه از کسی کمک نگیرند، البته نسل این آدم ها منقرض شده، و اگر هم نشده نسل اون آدم ها که با این آدمها بتونند ... بگذریم رفتیم تو قصه های زمان جنگ- اگر چه هنوز جنگ تمام نشده! و "ما هنوز عادت داریم درشت بنویسیم جنگ را و نه درست!".

بین راه زن عربی با دخترکش سوار ماشین خواست بشه، من رفتم عقب یش همسقفر و نفر دویمی که با ما سوار شد، تا اینها ارحتتر باشند، وقتی او زودتر پیاده شد، من سرجام نشستم و 2باره کمربندم رو بستم، راننده اینبار قبل از حرکت کمربند ش رو بست، به قول امام زیدعزه-انضباط اجتماعی رو باید فردی رعایت کنیم تا تسری بیابد!

و حدود40دقیق بعد! رسیدیم!

بازگشت به معراج با بوی اسفندی جدید بوی ماندن! و قصه ی ما راست بود

همین

 

* البته مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه، چون بنده در مراسم های مختلفی مورد سرقت کفش واقع و ... (حتما توکلم قوی نبوده که کفش ما رو بردند!!! لابد)

* امروز قرای با یکمهم داشتیم، نشد؛ بماند برای وعده ای دیگر، در شهر زندگان، و نزدیک مبعث! سال قبل یادش بخیر چه مبعثی بود برای ما!

* ببخشید، خاطرات سفر راهیان طولانی بود، چشمتان به جمال موعود روشن باد، که از سربازانش خواندید!

* هنوز به قطعیتی برای نوشتن معراجنامه! نرسیدم، این سفر امیدوارم تکلیف خیلی چیزهایم را روشن کند.

* انسان تنها ترین موجود این کره ی خاک است، و خدا هم تنهاترین تنهاترین که با ماست!

* دست دلم بخداحافظی نمیره، اما باور بفرمایید اصلا اهل این فرمی نوشتن ها نیستم، اما حیفم اومد که از راهیان چیزی بجا نماند برای آنها که نرفتهاندش، پس بخوانندش! اگر همه ی همسفران ما مینوشتند، چ میشد، شبیه کل ازض کربلا و کل یوم عاشورا   نه!

 

# برای او؛

...گنجشگک اشی مشی خاطراتمان لب حوض!،

یخ زد از بس که ندیدیمش!

برویم سمت ایده آلهای قدیم، پیرهن سرخی بپوشیم ...

# برای تو؛

...قیاس زلف تو با دل شیدا،همه پریشانیست

بساط لعل تو به    توبه ی می، دوباره جستجو میکردم...

---

...دل مرتب در در نسیم اوست اندر آب و تاب

یاد تاب زلف و آبِ لعل او سودا کنم

جمله شبها مست و روزان مست نام و یاد او

رخصتی ده، تا بخیزم جامعه ام پیدا کنم

شهرتان بی روی ماهش ظلمتی چون دوزخ است

حالیا میگردمش در شب مگر این ماه را پیدا کنم...

**علی الحساب بدون هیچ مقدمه ای خداحافظ و بقول عطار

 "بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم     ز گویایی به خاموشی رسیدیم"
خاطرات سفر راهیان نور87
ق1:چاره
ای جزراهی بودن نیست

ق2:قصه ی
1شب آفتابی

ق3: 1شب
در 1دارالمجانین خوب

ق4:

شلمچه
مرز خاک و آسمان

ق5: اروند مرز آب و آسمان
ق6: مهمات
ق7: منطقه آمدن آمادگی میخواد!
ق8: روح
خدابود و دیگر هیچ نبود

ق9:
خدابود و دیگر هیچ نبود

ق10:یه
شب مهتاب،ماه میآد تو خواب.
.
.
ق11:
بهترین برداشت ژئواستراتژیک
ق12:
خداحافظی در3سوت

ق13: تا معراج راهی نیست! باید ز خود عبور
کرد
ق آخر14:

سیدعباس، و نوجوانانی مثل آب زلال...