سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
روزنگار یک راهی قسمت 8ام (روح خدا بود و دیگر هیچ نبود)
یکرزمنده
پنج شنبه 88 خرداد 14
ساعت 2:18 عصر
| نظر

روز سوم

نگاه چهارم: دربست تا سه راه شهادت!
و قصه ی طلائیه چنین آغاز میشود...
وقتی بر در منزلی میرسی، با توجه به مقامی که در آن قرار داری عمل میکنی، و "منزل آخر کنون بارگه پادشاست، دل بر دلدار رفت، جان بر جانان رسید"! شاید بتوان برای این سفر، منازل زیادی را منزلِ آخر قرار داد، و اگر طلائیه را چنین منزلی مپنداری، شاید کم لطفی بزرگی نسبت به خودت مرتکب شده ای، چون از "شرف المکان بالمکین" هم که بگذری، اکنون نباید از "شرف الزمان بالزمین" بگذری، و امروز درک طلائیه، محفل درک سربازانی است، که در نزدیکی صبحی نزدیک، حلقه های مفقوده ی سعادت بشر را به هم متصل میکنند و از "سیاره ی رنج"، ستاره ی آسمانی ای میسازند، که هر شب، عطر "انی اعلم مالاتعلمون" را به فرشتگان ارزانی خواهند کرد، و آیا ما چنین روزگاری را درک خواهیم کرد.
و طلائیه چنین مکانیست!
شاخص این عکس آقای فیلم برداره!!!
محل تلاقی زمانها با هم،       محل اتصال زمین ها با هم     محل اتصال خونها با هم       محل انشقاق حق و باطل از هم   و محل عروج دلها با هم!   طلائیه را باید فراتر از خاک و خاکی هایش دید! طلائیه را باید با روح بزرگی توصیف کرد، که حلول نکرد، بلکه بروز کرد، روحی عظیم، که از پس انزوای اسلام، سالها را به عقب برد، و زمان را میراند، تا ما حکایت طایفه ی عشاق را بنگریم که مدینه النبی را به "طلع البدر و علینا من ثنیات الوداع وجب الشکر علینا ما دعالله داع"، به قرن 14هم هجری بیاورد! روحی که باور لزوم،اقتدار معنوی را در عصر غیبت امام معصوم به بشر جوینده چشانید، و لذت درک یک امین امانت دار را، در جوامع دروغ محور دیپلمات بر سرزبانها فهماند. روحی که سخت ترین پیامها را با ساده ترین الفاظ، منتقل میکرد، و از محقر ترین خانهای پایتخت، موقر ترین و باشکوهترین قصرهای عالم را میلزاند و به سخره میگرفت.
و آن روح چه روحی میتواند باشد مگر روح الله
و ما روح خدا را دیدیم، روحی که بزرگی اش را حتی کودک خردسالی چون من میتوانست درک کند، روح بزرگی که دیدارش، هدیه ی بچه ای شده بود که از پدر طلب میکرد، و مگر میتوان در عصر روح الله بود و هدیه ای دیگر را طلبید، جز دیدار روح الله؟
و طلائیه مزرعه ای بود که شکوفایی و ثمر، بذر فنای بالله را در آن، روح الله در جوانانی دید، که روزگار را، روزی به سینه ی چاک چاک سپری کردند، و روزی به پاره های پلاک و استخوانهایی معطر! و این هم رمزی است بر طلائیه!
در طلائیه تابی برای ذکر ندیدیم، و باری برای شرم!! و حضوری نداشتیم تا ظهوری بیابیم! در طلائیه هیچ چاره ای جز سجده نداری! هیچ باری و هیچ رمقی در زانوانت نمیماند! و من چه میگویم، که تا تو خویش را در آن نیافکنی، حرف من چیزی جز اطاله ای بر کلامی معطل مانده به درب مقام محمود نخواهد بود.

این همونه!!!
سه راه شهادت، عجیب ترین نقطه ی راهیان بود، که نرفتم! و بوئیدم! و ...

نگاه پنجم: هویزه، دانشگاهی بر خون!
آیا هویزه، محل قتل عام دانشجویانی که از امکانات جز چند سلاح معمولی داشتند، و از شجاعت دلهایی از پولاد، نیست؟
آیا هویزه، تقدیر یک کربلای دیگر نیست، که در عبوری تاریخی، نعل تازه را به شنی تانک مبدل کرده؟
آیا هویزه، معراج کسی ست که خویش را مستغرق در بحر عمیق نهج البلاغه، رازدار جدش علی کرده، و قرآن با پوست خونش ممزوج شده؟

(آقا سید خیلی چخلصیم (چاکریم+مخلصیم)+قربوست(قربونت برم+بوست میکنم!!))
هویزه، رمز ماندگاری یک بیعت دانشجویی بود با همرزمانی که از مجلس درس و بحث دانشگاه خویش را وقف اسلام کرده بودند، و براستی هویزه، هویزه است، و سیدشهیدان دانشجو هم علم الهدایی ست که عَلَم هدی ست!  و سلام قولا من رب الرحیم.
علم الهدی همان کسی است، که پیامِ پیامبرگونه ی پیامبرِهم عصرِ ماشین و صنعت را شنید و ادعو الی الله علی بصیره را دریافت، و حصارهای فولادی سردِصنعت را به گرمای شکوفه های یاسِ خوش بوی امامت و معنویت آمیخته کرد، و از دانشگاه و دانشجو، الگویی به یادگار میان ما نهاد که تلفیق علم و معنویت را در شکوفایی های این روزگار میتوانی درک کنی. و اگر ما علم الهدی های زمان خویش نباشیم، و درک امام و کلام امامان را از پس تمثیل ها و نکته ها نفهمیم، چه کسانی سربازانِ سر-بازی خواهند بود برای روزگاری دیگر.

 این حاج آقا   حاج آقا ماندگاریه!! از اون آدم های گله! داشته باشید تا اگه قصه ی معراج رزق شد  ازش اونجا واستون بگم!!

نگاه ششم: نیکشهر، خیلی دور، خیلی دور!
هنوز هویزه بودیم، وقتی که وضو میگرفتیم، دیدمش، با لباسی بلوچی، و لبخندی حقیقی! آنقدر لبخندش جذاب بود، که نتونستم سر به سرش نذارم، اسمش "نجیب" بود! واقعا نجیب هم بود! از نیک شهر آمده بودند! تو میدونی نیک شهر کجاست؟ چه میدونی! میدونم!
دبیرستانی بود، از مدرسه اش پرسدیم، و از کلاس، از امکانات و خیلی چیزهایی دیگه... از نجیب و دوستاش، عکس گرفتم، گفتم نجیب عکسها رو میذارم تو سایت!! اما ...... اما تقریبا از اینترنت، اسمی شنیده بودند و براشون انگار خیلی مفهوم نبود که یکی مثه من از اونها عکس بگیر و مشتاق هم باشه عکسها رو بدستشون برسونه! شاید برای همین هم بود که بجای قلمک آدرس امین رو بهشون دادم! نمیدونم ولی تا امروز که خبری نیست از این نجبای نیک شهری و "هر کجا هست خدایا به سلامت دارش"

نگاه هفتم: لطفا این نیرو را حفظ کنید! این آدم یک نیروست نه برای ما که برای جبهه ی اسلام
فکر کنم بیشتر از هویزه بود که برای صحبت با دوستان جدی تر شدم! اگرچه باید حواسم به تعداد رسانه های ذخیره ساز دوربین هم میبود! اما با فقط با او صحبت کردم، چون حس موجود در چشمها، و برقچشمهاش رو هر کسی میتونست ببینه، حتی من !!!
ازش از هویزه پرسیدم و احساسش. از علم الهدا و سربازاش. از او و خودِخودش. از اینکه اگر برگشته چه کسی است، و ... خیلی چیزهای دیگر... و چه چیزهایی که فکرش رو هم نمیکردم گفت و گفت و گفت .
اما، او اکنون در دانشگاه ما به جمع ساداتی پیوسته، که مثل درختهایی که دخترکان دم بخت بدانها دخیل میبندند، جامه ی سبز بر تن کرده، و حتی....
اگرچه هر وقت هم ما رو میبینه، مشتی تحویل میگیره، اما هیچ وقت ازش نپرسیدم چرا اونجا! چون اصولا اهل این که مستقیم به کسی بگم باید در کدوم جبهه باشی نبوده و نیستم! معتقدم انسان امروز چاره ای جز کسب بصیرت نداره، ضمن اینکه از دوستانی که فکر میکنند اگر کسی در جبهه ی ما نبود، در جبهه ی کفر و نفاق است، اشتباه فکر میکنند. چون این تفرق را نباید جبهه بندی دانست، با ایت غلیظی در عوام جامعه، هر کس برای خود دلیلی دارد، و ممکن است تحقیق و پرسجو کرده باشد، به قول "امام مدظله اگر تمام تلاش را کرده باشد، ولو تصمیم غلطی هم گرفته باشد، پیش خدای بزرگ ماجور است"، اما من میگویم اگر ما و امثال ما بخاطر کم کاری و پرداختن و اَلَکیات!!از اینها غافل مانده باشیم، قطعا نزد همان خدای مهربان در این مورد بازخواست خواهیم شد . قصدم شرح و توصیف این موضوع نیست، و امام مدظله خود به تفصیل شرح این قصه گفته اند،
اما؛ در همان هویزه به دوستی از بزرگان مجموعه گفتم، کاش وقتی برگشتیم، ارتباط با این دانشجوها مستمر و مداوم باشه، ارتباط عمیق و دوستانه باشه، صرف اینکه به عنوان مسئول کاروان مجری باشیم، نباشه و ................................
اما چنین نشد، و جمع ما به جمع ما! محدود ماند و ماندیم!!!
پ.ن:

20امین سالگرد ولایت امامنالخامنه ای مدظله گرامیباد، برای فرج و اینکه ایشان پرم رو به صاحب اصلی تحویل بدهند به زودی زود  20تا صلوات
اینها سانسوری های این پست بود!! این "نغمه" بدون نماز اول وقت نغمه نداشت!-و عکسی که گفتند بگیر و بد هم نشد!
اگر چه امروز روز خیلی خیلی شلوغی بود! اما؛ صحبتهای میدانی، بحث با کسی که جز عقل! پیامبرِ دیگری نمیشناخت، یا خیلی که مرام گذاشت با اوِستا با هم بحث کردیم! و آخرش هم با هوچی گری رفت!! و اینکه امام در این مورد امروز (5شنبه) فرمود نظری ندارم، و کار برای ما سخت تر شد، که چه کنیم، مناظره شب و حرفهایی که سالها بر روی زبانها مانده بود، اما ایا آنجا جایش بود، یا نبود، و حرفهایی که مظلومانه امام امروز گفت و ............... خدایا مواظبم باش!
از برنامه که برمیگشتم، بهش زنگیدم گفتم بهتر نیست بجای اینکه همه پخش و پلا از همه چی بگن، موضوع بندی شده هر کس بحرفه!!! به نظرم قبول کرد

از مناظره گفتم، اما بهترین توضیحم اینه که "سالها میگذرد حادثه ها میآید   انتظار فرج از نیمه خرداد کشم"!!
از اینکه با موتور روشن و چراغ خاموش داری کار میکنی، و حرفهات رو نمیزنی و گاهی برای بنده یک "؟" میگذاری متشکرم! همونطور که خدمتون عرض شد، بنده گمان میکردم، شما پاسخ خودتون رو گرفتید، و جواب شما رو دادند، تا 3-2روز پیش که "؟" یعنی نه. خوب منتظر باشید امیدوارم تا الان پاسخهاتون رو دریافت کرده باشید، یا اگه نکردید، منتظر باشید بهتون بگن، یا منتظر باشید 10-12 روز دیگه! ولی امیدوارم بهتون پاسخی بدهند!! 
هنوز هم حلالت نمیکنم!! هنوز هم دلم بهت رضا نمیشه!
اینم جهت اطلاع شما:
UserName: EAV-13559911 PassWord: wdwd7kkf48 UserName: EAV-15925090 PassWord: uj2n3uk6w6 UserName: EAV-16110434 PassWord: n4vejptbpc
دوباره میگم: چی بگم والله گفتم بخون، در یک فضای تکلیفی، و بعد بحرف و خاموش نمون تکلیف داریم تکلیف
هنوز هم میگم : باید با هم و به کمک هم    و این تصمیم آنقدر بزرگ هست که شاید ارزش هم را داشته باشد!
میگفت متوسل بشید، متوسل شدم! میگفت متضرع بشید، زار زدم! میگفت بخواید! خواستم! و خاستم، نخواستی
میگفت متوسل بشید، متوسل شدم! میگفت متضرع بشید، زار زدم! میگفت بخواید! خواستم! میگفت: بگید این بقیه الله فی ارضه
این بقیه الله فی ارضه