سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
روزنگار یک راهی قسمت سوم (یکشب در یک دارالمجانین خوب!)
یکرزمنده
سه شنبه 88 اردیبهشت 1
ساعت 3:33 عصر
| نظر

 

سلام هی حتی مطلع الفجر/ این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است

روز دوم:

نگاه اول:

شب اول سوخت، به بهانه باد، و باد رمز یک خبر رسان امین بود، که کلام را از صاحبش می ستاند و در عالم به اهلش میرساند، حال که باد تواند که محرم پوشیده ترین رازها باشد و حرف را به اهل سر میگویند و در این زمانه کو اهل سری! 

نماز صبح به جماعت خوانده میشود و رسم است که عهد را میقاتِ این حج کنند به صبحگاه، تا شفای بیمارانِ بیمارستان را در چشمه ی حیاتِ موعود بجویی و هر کس خویش را مستغرق این چشمه کرد و غرق شد، زنده ماند و هر کس را که از غرق شدن بترسد و نمیرد را میکشند، و چه خوب بست "بمیری قبل از آنکه بمیرانندت"

و حکایت بیمارستانی ها، خواه مجروحانی که از گذر زمان صدای مناجاتشان را می شنوی یا مصدومانی که خویش را از شهر و شهری بدین مفر رسانده اند و خواه مدواگرانی که در راهروهای بیمارستان بر بالین یکایک بیماران مینشینند و به زمزمه هایشان گوش می دهند. و از اهل بیمارستان و بخش ویژه مخصوص دارلمجانین است که شرح آن را جاییست و نه اینجا!

نگاه دوم:

شب ها، در این گونه اردوها سعی کنید در بخش های ویژه! نخوابید؛ مثلا جایی که راوی، روحانی، بند و بساط شارژ بیسم و مخفی گاه سلاح! و از این دست! چون اگه نیمه های شب بیدارتون کردند مقصر خودتونید! (ذهنتون به حوری ها نره که واسه نمازشب بیدار میکنند!!! ) منم پاشدم، البته با صدای ارکسر سمفونیک! خورناسان! انصافا کم نظیر بود! میخواستم رکوردش کنم که گوشیمو تو تاریکی پیدا نکردم!

بسی در این حلقه ی رندان ذکر گفتند و گریستیم!!!

خلاصه ! صبحانه کاملا قابل پیش بینیه! جیزمقدار پنیر، یا 2تا خرما یا یک مکعب نیم سانت در یک سانت مربا عسل + کمی کره ،با قد یه کف دست نون! البته همه حروف یا بمیباشند و عموما فقط یکی از یا ها موجب درستی گزاره ی صرف صبحانه میشود، البته اگه زرنگ باشی و بتونی خودت رو از میان جمعیت به فلاسک چایی برسونی و 3سی سی هم چای بخوری تا جبران کسری چای خونت جبران شه! تقریبا یک صبحانه ی جنگی رو میل کردی!

شب قبل خونم بشدت چایشییش کم شده بود، و رسیده بود به کف پام به حدی که داشتم بچه ها رو چایی میدیدم!!! که ناگهان یکی از رفقا با چای وارد شد، -نه! نه! جون پیر شی الهی – و چون حال زار ما بدید دلش برحمید و گفت: ای جوان، ناکام از دنیا نروی چای نخورده، و تعارفی زد از جنس شاه عبدالعظیمی! و ما نیز رویش را به دیوار نزده و پذیرفتیم! تا باشد چنین تعارف نزند!

انگار که به خونم پمپ اضافی وصل کرده باشند سریع شدت جریانش 3برابر شد، جلوی چشمام رو خون گرفت و چای را به سمت دهانام بالا بردیم و متذکر آیه شریفه ی یرزقه الله بغیر ما یحتسب شدیم که ناگهان !!!!

یکی از خرای موجود در اتاق خودشو انداخت تو چایی ما و .... کوفتمون شد! –قصه ی خر بودن پشه کوره رو بعداخواهید خواند در بخش شلمچه!!!- خلاصه گاهی لقمه تا دم دهانت میآد بالا اما لازم باشه کوفتت میشه! البته به تعارف کننده هم برمیگرده! پس نتیجه اخلاقی اینکه سعی کنید وقتی کسی چایی واسه خودش میآره حتی اگه با رد تعارفش قهرید نخوردی!!! و جلو اون وامونده رو بگیرید! تا سوسک نشید!

نکته:

تو یادداشتهام به اینجا که رسیدم دیدم نوشتم (پک فرهنگی!!) و ( سیلی هایی که نخورد )هرچی فکر کردم قضیه شون چی بوده یادم نیومد! باشه وقتی یادم اومد می نویسمش!

نگاه سوم:

و سفر به سرزمین یادها امروز شروعی دیگر دارد! و هجرت یعنی همین! همیشه راهی بودن! یا بهتر بگم همیشه آماده ی راه بودن! و همیشه دوس داشتم این فرمی باشم! تمام زندگی مجتمع باشه تو یه کوله و سریع بتونی از محل دور بشی!!! (قسمتی از وصیت نامه ی یک سارق حرفه ای وقت! )

به هر حال؛

در مسیر شلمچه، به این فکر میکردم که واقعا اینکه به خودم میگم آدم نباید مرغ! باشه یعنی چی! تا رسیدیم به تجمعی از گوسفندان!

کنار یکی از خیابون های یکی از شهرها –یادم نیست کجا بود- یه پیرمرد چندتا گوسفند رو یه جا جمع کرده بود واسه فروش! از به ذهنم رسید که گوسفندهای کنار جاده،  و بیابون ندیده،  شدند مرغ خانگی! یعنی آدم اگه میخواد گوسفند هم باشه! حداقل یه بیابون بره! یه علف سبز بخوره! و ... (البته در مثل مناقشه نیست)

از این فضای فکری زدم بیرون چون یاد چیزای خوبی نمیانداختم! به هر حال دنبال یه بهانه میگشتم که وقتی به روبرو نگاه کردم ! از بین غبار و ابر ! یک فاصله ی کمی اشعه ای از خورشید خانم رو نمایی کرد! و شد برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر و بسی مسرور شدیم ، چون این نور مصادف شد با رسیدن به شلمچه!

روزنگار یک راهی  سفرنامه راهیان نور

 

پ.ن:

...عرض میشه که  الان خیلی باید آروم بود! آرامش خود را حفظ کنید

...میدونم که خیلی فکرا میکنی  اما مطمئن باش صادقانه رفتار کردن بهتر میبود

...با اینکه هنوز هستی ولی هنوز نیستی!

...کاش میتونستی به قولی که دادی عمل میکردی! میدونم میخواستی اما نخواستی!

...همیشه بلندترین نقطه ی شهر  پاتوق بهترین آدمها نیست!!! گاهی باید در پست ترین نقطه ی شهر بدنبال اهل سر گشت! چشم ها را باید شست!

...میدونم که میخوای بگم! داد بزنم  بنویسم برقصم!!‏ بزنم  بشکنم  و گرم تر باشم! اما ...

...میدونی همیشه اگه همه چیز بر وفق مرادت باشه  موندی! وقتی بلاها سر میرسن بدون داری پرواز کردن یادمیگری!!

...فکر نکن  اینجا بودن یعنی آروم بودن! مطمئن باش اون روز یکه از مرگ تدریجی یک رویا نوشتم  امروز رو میدیدم اما قرار نبود تنهام بذاری

...عرض به حضورت وقتی بهت گفتم قبوله! تا آخرش هستم حتی اگه لازم باشه برم یه کافی نت و یه سیستم اجاره کنم و اونجا برات بنویسم و بفرستم! اما چندوقتیه  سردم! و ....

بعضی بیش از یک خط دارند!! و کاش میشد جلوی همه ی این ...ها اسمهایی رو نوشت بدون اینکه از محاکمه ی کسانیکه فکر میکنن تا آخر قاضی خواهند بود .....