سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سلام ماه خدا
یکرزمنده
شنبه 88 مرداد 31
ساعت 10:42 صبح
| نظر

سلام که اسم خداست
سلام که سلم است، سلامتیست، تسلیم ست    برای او
سلام که حضور خدا ست برای همه ی لحظه هایی که به کام است و به کام نیست، هرچه هست برای  او
سلام که وقتی تا مطلع الفجر است که حقیقت قدر را بدانیم، حقیقتی هم نیست جز او

سلام که حقیقت شب قدر است، تاریکی رمز آلود شب  راز هایی نجیب را دارد، و سلام بر او
سلام که وقتی علی آل یس است که حسش کنیم ببینیمش، گاهی باید چشم را بست و بو کشید... بویی از او
سلام که وقتی علی نوح فی العالمین است که نوح باشیم ولو هزار سال هم بیشتر منتظر باشیم،  منتظر  او
سلام که وقتی سلام است که بخواهیم سلام باشد، از جایی باشد که چیزی آنجا نیست  مگر  او
سلام همان بسم الله است که هر قفلی را کلیدیست وحشتناک است اگر قفل و بغض دل نگشاید، حتی با  او
ماه قشنگ خدا

از رجب گذشتم، بی او

شعبان هم چون رجب میشد، بی تو

و اکنون بی سروپاترین موجود عالم، ایستاده  در مقابل او

سلام همین!

یک سلام بدون پ.ن!






شام؛ نان و شعر و ...
یکرزمنده
دوشنبه 88 مرداد 26
ساعت 11:48 عصر
| نظر

سلام علی آل یس

به بهانه ی شهادت 2نفر، یکی جانباز   و یکی سرباز!
خدایا ما را سربازی  سر   باز  برای ولی امر  و ولی عصر قرار بده

 دلم گرفت از این همه تنهایی    تنهاییی تنهایی    تنهایی

شام

بیا به شام دعوتت کنم

و شام نان و شعر گذاشتم!

مگر کم است؟

 

بیا نان و شعر و یاد جبهه را عسل کنیم

تلخی اش فراق یار ناب

یار را دوباره از کجا بجویم،

اتفاق بود

رزق بود و نوش جانِ خاطراتِ سالهای عشق

 

بیا نان و شعر و ترشی اش کلام بچه های شرق

که آب و نان به مشق، زیر یک کپر کنند

نانشان همیشه داغ و

آب شان همیشه کم و گرم

صحبت صمیمیِ شب و ستاره های دور جمعشان

و هیچ وقت هیچ کس نگفت؛ فیلم دیشبی چگونه بود

 

بیا نان و شعر و تندی اش کلام سیدی جلیل

او که تند بود، هر زمان ستاره ی پلید میکند طلوع

آن زمان که تانک را همیشه عزم کشورش بود

سیدی بوسعت بزرگی جهان

سیدی همیشه فاتح و بزرگ

... 

بیا نان و شعر و شور شاممان شهید

آنکه جان به کف گرفت

آنکه سینه اش سپر

آنکه در پس هزار غمزه ی جهان

نکرد خنده ای و اخم کرد و رفت

رفت و رفت

یا نرفت ما بمانده ایم

و میرود زمان و میبرد مرا؟

ماند و ماند و ماند و ماند

 

بیا که سفره بس شلوغ شد

هنوز شاممان نپخته است!

و هیچ کس هنوز سیرِسیرِ سفره نیست

سیرِ دل ز این همه که گفته ام

بیا نان و شعر و دوغ قصه های غرب نو

پر ز آب

و ماستش چه کم!

و هیچ کس  بخواب قصه اش نرفت

جز خمار روزگارِ بی مرامِ بی شمار

... 

بیا نان و شعر و جمع دور شمع

شمع ما جمال یار

یارِ یارِ یارِ یار

آنگکه جان من از آن اوست

آنکه شعرم از برای اوست

دگر تمام شد تمام سفره چیده شد

ستاره های سفره میکند غروب

در پس هزار ذهن من

دگر تمام شد

تمام سفره خورده شد

و نان دوباره ماند در میان سفره ی همیشه ام

سفره ای نجیب و فارغ از تمام رنگ و ننگ و آب و دان!

نان بیات تر ز هر شب است

تمام مردمانِ گرد سفره سیر

بیا

شام دیگری پزیم و

نان و شعر را

دوباره دم کنیم!

دم کنیم و دم زنیم و دم فرو بریم!

شبی دگر مگر

| ادامه مطلب...




معراجنامه4 شربت شهادت با طعم سیر!
یکرزمنده
چهارشنبه 88 مرداد 21
ساعت 10:35 عصر
| نظر

شربت شهادت با طعم سیر

پیرمرد، تازه اومده بود، اهل افسریه. آدم سبکی بود* و جدی. تا اومد رفت ایستگاه صلواتی و مشغول شد. تا ظرفها و ابزارش رو نمیشست هم به نهار یا شام نمیرفت. خلاصه دقیق، منظم دلسوز و اهل نظر بود...

یه روز دیدم، ظهر نشده کرکره ی ایستگاه صلواتی رو کشیدند پایین و تزریق شربت خنک به رگهای زائران خسته و گرم! رو به حالت تعلیق درآوردند. بدلیل "فضولی موقوف" چیزی نگفتیم! عصر به بهانه ی گپ زدن با یکی از بچه ها رفتم ایستگاه و طبق معمول ، لیوان شربتی رو + صلوات + شوخی صرف کردیم که نحو شد! جناب شربت رفت پایین   آما! با بوی سیر **

شربت خورها 2مدل بودند، اونهایی که از راه رسیده بودند و گرمشون بود! هورت (حورت!) میکشیدن پایین و طعمی خیلی متوجه نمیشدند! مدل دوم کسانی بودند که دل نمیکندند از شهدا و چون مسئولین بزور بیرونشون میبردند بسمت اتوبوسها، در گرما گرم رفتن بازهم طعم سیر رو خیلی متوجه نمیشدند...

اما؛ امان   امان از نوجونای اخراجی ها رو دیده، که پس از زیارت شهدا، گذشتن از غرفه ی رمال الشهداها و نمایشگاه و نگارند شدن در دفتر یادبود میآمدند سراغ مون و کلی متلک بود که بار ما و زائراهای دیگه میکردند که یکیش، شد   شربت شهادت با طعم سیر ! شربت شهادت با بوی سیر 2روزی طولید، و در این 2روز گاهی میرفتم تا محک این شربت رو با خوردن و عکس العمل خورنده ها ببینم! امتحان نامحسوسی شده بود انگار   نامحسوس و مخصوص!

* یعنی چاق نبود.

** لشکری هم پرید! خوشبحالش با اون لقبی که رهبرم به او داد... 18سال هم کم نیست، شیرودی مهمان دارد انگار... خوشبحالش که قبول! رفت، قبول شد و قبول شد...

بریز باه ی صافی که صوفی رسید...

| ادامه مطلب...