سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
معراجنامه4 شربت شهادت با طعم سیر!
یکرزمنده
چهارشنبه 88 مرداد 21
ساعت 10:35 عصر
| نظر

شربت شهادت با طعم سیر

پیرمرد، تازه اومده بود، اهل افسریه. آدم سبکی بود* و جدی. تا اومد رفت ایستگاه صلواتی و مشغول شد. تا ظرفها و ابزارش رو نمیشست هم به نهار یا شام نمیرفت. خلاصه دقیق، منظم دلسوز و اهل نظر بود...

یه روز دیدم، ظهر نشده کرکره ی ایستگاه صلواتی رو کشیدند پایین و تزریق شربت خنک به رگهای زائران خسته و گرم! رو به حالت تعلیق درآوردند. بدلیل "فضولی موقوف" چیزی نگفتیم! عصر به بهانه ی گپ زدن با یکی از بچه ها رفتم ایستگاه و طبق معمول ، لیوان شربتی رو + صلوات + شوخی صرف کردیم که نحو شد! جناب شربت رفت پایین   آما! با بوی سیر **

شربت خورها 2مدل بودند، اونهایی که از راه رسیده بودند و گرمشون بود! هورت (حورت!) میکشیدن پایین و طعمی خیلی متوجه نمیشدند! مدل دوم کسانی بودند که دل نمیکندند از شهدا و چون مسئولین بزور بیرونشون میبردند بسمت اتوبوسها، در گرما گرم رفتن بازهم طعم سیر رو خیلی متوجه نمیشدند...

اما؛ امان   امان از نوجونای اخراجی ها رو دیده، که پس از زیارت شهدا، گذشتن از غرفه ی رمال الشهداها و نمایشگاه و نگارند شدن در دفتر یادبود میآمدند سراغ مون و کلی متلک بود که بار ما و زائراهای دیگه میکردند که یکیش، شد   شربت شهادت با طعم سیر ! شربت شهادت با بوی سیر 2روزی طولید، و در این 2روز گاهی میرفتم تا محک این شربت رو با خوردن و عکس العمل خورنده ها ببینم! امتحان نامحسوسی شده بود انگار   نامحسوس و مخصوص!

* یعنی چاق نبود.

** لشکری هم پرید! خوشبحالش با اون لقبی که رهبرم به او داد... 18سال هم کم نیست، شیرودی مهمان دارد انگار... خوشبحالش که قبول! رفت، قبول شد و قبول شد...

بریز باه ی صافی که صوفی رسید...

پ.ن:
نه هرکه سر تراشد قلندری داند ...


مبارکه برای بار  دوم از این نسل رودست خوردی... البته اینبار وجهی دیگر ... پس چاره ای نیست جز "انی وجهت وجهی...."

خدارو خیلی شکر کردم، که شد که بشه! امتحانست ها، بپا   خیلی بپا ...

* ... ساقی بساط می به منِ خسته ار دهد

در چنگ و دف ببرم آبرو ز کف

تعبیر عاشقانه ی چشم و نگاه یار

در جمع کوردلان بقین میبرد شرف!...

گیج است دست و زبانم چرا؟ بگو

این روضه میسراید و آن میزند به دف...

* مادر بزرگم امشب میهمان بود، از یکی از شهدای فامیل خاطره میگفت:

یه سیب بهش دادم، نصفش کرد!
گفتتم چرا  همشو نمیخوری
گفت: حاج خانم الان این طوری نباید خورد، بچه ها تو خط  نصف این رو هم گیرش نمیآد!
مادر بزرگم  اشک هنوز در چشمش  برق میزند ...

*  پروردگارا! ما را با شهدایمان محشور بفرما...

قصه1:
معراج جایی همین نزدیکی
قصه2:
اخرج حب الدنیا من قلبی
قصه3:
اذان نمازشب!
قصه4:
شربت شهادت با طعم سیر!
ققصه5:
که
من ز قافله بی ترمزان جدامانده

قصه6:
تقدیر
قصه7: چند روایتک!
قصه8:
روایت تصویری