سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
رئیس جمهور باید رجایی باشد
یکرزمنده
شنبه 88 اردیبهشت 19
ساعت 11:21 عصر
| نظر

سلام هی حتی مطلع الفجر و این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است

عرض میشه که به دلیل کلید خوردن رسمی  ماهم کلید میزینم به نام شهید!!
امروز بعد از کلی وقت دیگه فرصت شد پیامها رو مفصل بخونیم! و محضر برخی هم عرض ادب کنیم! و برخی رو هم آماده بشیم که بفرستیم سراغ دیگری   اما واقعا دوستان برای برنامه ی فردا اونقدر زحمت کشیدند که کل مجموعه رو شرمنده ی خودشون کردند  آقا خداقوت! من موندم این هم کاغذ رو واسه چاپ مطالب از کجا آوردند   و واقعا این پیام آور پاییز خودش رو کشت!! بس شماره های پی در پی اون چاپ شد!
به هر حال به ما چه!!!
علی الحساب
این باشه خدمتون تا بعد!
 رئیس جمهور باید رجایی باشد  قبل از شهادت   خوش شهید بشود!

امروز بالاخره موفق شدیم خویش را ثبت نام کنیم  برای اون تصمیم کبری که گفته بودم!

تازه فهمیدم! یکی از عوامل بی انگیزگی در سنگرنت  به نظر نبود یه مصطفی بود که میخواستم در دوستانی که به اونها هل من ناصر گفته بودم بجویم که ظاهرا نشد! حداقل یه حسنی که این مصطفی کچل! داره اینه که از راه دور هم میتونه به آدم انگیزه بدئه و مجازا هم که شده پای کار باشه! خوب اینم یه جور همرزمه دیگه! کمبود امکاناته )






میم مثل زهرا م مثل فاطمه م مثل ...
یکرزمنده
پنج شنبه 88 اردیبهشت 17
ساعت 10:25 صبح
| نظر

شهادت مادر  تسلیت / میخواستم از مادرهای معراج بنویسم  ننوشتم   میخواستم شعر بنویسم ننوشتم    میخواستم سوگ بنویسم ننوشتم   میخواستم از  مادر بنویسم ننوشتم  میوخواستم از مادرم بنویسم ننوشتم   میوخاستم از مادر عالم بنویسم ننوشتم    قلم  را تابی نبود و بر ÷یشانی جز عرق شرم  و   قلب زنگار گرفته را چه به نوشتن از عصمت  و عفت و .....

 از من بی ادب چنین جسارتی برنیامد! 

دلم برای شهیدان چه تنگ شده    دلم برای دل تنگ تنگ شده






روزنگار یک راهی قسمت پنجم (اروند مرز آب و آسمان است)
یکرزمنده
دوشنبه 88 اردیبهشت 14
ساعت 10:35 عصر
| نظر

سلام هی حتی مطلع الفجر و این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است   

(نمیدونم چرا اینارو  مفصل نگار ننوشتم، اهل نیاز به مفصل نگار ندارد، در خانه اگر کس است  یک حرف بس است!   از شلمچه:  زیارت عاشورا در اتوبوس و در شلمچه و روضه ی امیری     علمی سازمان   بچه های که با هم عاشورا خواندند   مزار شهدای گمنام سیاه شده بود!؟!!   و دختربچه هایی که از مدرسه با لباس فرم آمده بودند    کفش هایی که دم در پارک بودند  مصاحبه ی بچه های رادیوی اردو با زائران و سرکار گذاشتن برخی  )

روز دوم

نگاه چهارم:

اروند کنار عجله ای شد، امیری میخواست از امدادِغیبی بگه! خوردیم به برنامه ی تیم! و

 سریع باید دل رو در صندوقی میگذاشتم و در نیلِ اروند به خدامیسپردم! میگذاشتم تا در مسیر آب به دنبال مهدی و خیلی های دیگر بگردد، تابوتی که باید دل را ببرد، باید در عمق هم بگردد! عمقِ اروند پر است از مرواریدهایی که خیلی سال پیش دل به دریای ولای عشق زدند و موسی هایی شدند تا، نیل را گلوله بشکافد و خون آنها مرز حق  و باطل را میان بنی آدم –همان خلیفه های الهی بر زمین- و بنی فرعون ها –همان طاغوتهایی که اسم عوض میکنند و نه ماهیت- مرز قائل باشد!

اینجا اروند است! و هنوز دست بچه های غواص در دست هم است، بنگر که رقص ماهی ها بر آب اروند، میان این دستانِ عباس گونه چگونه با دلت بازی میکند، و ماهی همان مسافریست که مدتی رفت و رفت و اینجا ماندنی شد، اینجا ماهی باید دیگر راهی نباشد و بماند.

در شلمچه باید ابوتراب بود، باید عبدالله، برخاک سربساید،  تا دل دریایی را به او عطا کنند و آنگاه دل بدریای اروند بسپرد، و اینجا اکنون اروند است! شلمچه مرز خاک و آسمان است و اروند مرز آب و آسمان! و خونِ خاک را، به آب دیده،  گِل کردند و در او دمیدند.

 آدم سربسجده ی عشق نهاد، چون  عشق امام عشق علیه السلام  آب و خاک را بهم ممزوج میکند و میشود، وجه اللهی که شهید مرزوق آن است.

و آن سو عراق و عراقی و اشغالگر و انفجار و خون و خونآبه! و غم ایستادن در این سو فکر کردن به  چه کودکانی در جهل آن سویند! چه زنانی که در ناامنی آن سویند! چه دانشگاهی که در ترور در آن سوست! و ...

اروند دلدریایی میخواست، و من بیدل آمده بودم! و اینجاست که تپق های قلم آغاز میشود و باید ختم کرد اروند را.

راوی داشت افاضه میکرد، که سن جماعت اُناسِ حاضرِ در معرکه رو فکر کنم یه 20-30الی برد رو نمودار و موجبات خنده ی آنها و بطبع ماها رو فراهم کرد! و کلی براش دست گرفتیم که  حاجی شما هم !!

ناگهان اروند رو ترک کردیم!

اگر چه یافتن میثم، خودش قصه ای طولانیست اما بماند!

مسیر دوباره شروع شده بود ، و باید یه چیزی میذاشتیم توی اون وز وز خونه اتوبوس تا بخونه!  اگه با چشم خودم، شاهد تکثیر، تکثیراتچی نبودم، که چقدر نشست و فیلم رو با رعایت قوانین کپی رایت!! رایت کرد، شاخ در میآوردم که چرا از اردوی قبل تعداد مفقودین سی دی ها از اناس محترمه زیاد بوده، اما ترجیح دادیم صداشو در نیاریم، چون بچه ها بجای میخ شدن پای ال سی دی، باید  میخ هم بشن یا با 2وربین باهاشون بحرفیم یا خودشون واسه خودشون، و این خوب بود چون به نسبت باقی اتوبوس هایی که من توشون خانه بدوش بودم، اتوبوس دانشگاه-سفیده!- بچه هاش بیشتر به هم  پا میدادند! و رفیق بودند! و فرصت حرف زدن باخیلی ها رو درک کردم! هنوز هم بعضیشون تو دانشگاه –با اینکه کم رویت میشم- منو میبینند با عناوین مختلفی چون عکاس، فیلم بردار، مصاحبه چی، آواره!!! – ازم یاد میکنند! حرفهای بعضی شون رو انصافا خیلی جالب شنیدم! امیدوارم یه روزی یه جایی یه کسی تدوینش کنه و واسه بچه ها پخش بشه!!!!

 نمیدونم چرا یچندوقتیه یاد قدیم میافتم  چندروز پیش یاد بعضی حرف ها میفتادم و ناخودآگاه خندم میگرفت   که ما چی فکر میکردیم و چی شد!!

| ادامه مطلب...