پ.ن ویرایش شد در شنبه10ام مرداد!
سلام علی آل یس
0 بیشترین احساس مالِ کاروانی بود که اهالیش، از خانم ها بودند، فکر کنم کاروانی بود که از تهران آمده بودند!
تو این فرم کاروان ها بعضی هم از بقیه بیشتر تحت تاثیر شهدا واقع میشدند. که اغلب مادران شهدا بودند.
2نفری همراهی ش میکردند، بنظرم حدود60-65سال سن داشت...
اون ور شلوغ بود و اومدند بسمت من...
گفتم: حاج خانم اسمتون ...
گفت: علی اکبرِ محمودی !!!*
خانومی که همراهش بود گفت: مادر شهیداند ایشون .
برام عجیب بود، مادر شهید زیاد می اومد، اما دیگه این طور نمیشدند؟
پرید وسط فکرم و
گفت: مادر شهیدِ گمنام!!!
دلم یهو ریخت کف پام!
گفتم؛ خدایا آخه من چیکار میتونم بکنم با دل این مادر شهید؟
اومدم چفیه مشکی رو از گردنم باز کنم بهش بدم!
شیطون نذاشت
شروع کرد به گفتن ای که،این چفیه از کی باهات بوده وووووووووووووووووووووووووووو
ندادمش!!!
0 نزدیک تحویل سال بودیم، هر کس به کاری مشغول شده بود.
وقتی کفن ها رو تعویض میکردیم، میذاشتیم یه جا تا تحویل سال.
الان وقتش بود، سال داره تحویل میشه!
باید این 13 ** تا کفن، می شد عیدی صدها نفر آدم که میخواستند سال نو رو با شهدای گمنام تحویل کنند... شهدای تازه تفحص شده. در معراج الشهدای شهمید محمودوند.
هر کس میرفت، ملت انگار که طرف داره اسکناس تقسیم میکنه میریختند سرش و ...
یواش؛ یه خورده بسته آماده شده رو ریختم تو نایلون مشکی و رفتم تو معراج؛
بدون اینکه کسی متوجه بشه، یه بسته مینداختم تو دامن اونایی که تو حال خودشون بودند.
از در که زدم بیرون ملت فهمیدند و ریختند سرم...
برگشتم پیش بچه ها تو اتاق واسه ریکاوری، یکی از بچه ها گفت: آقا میرید بیرون چفیه هاتون رو بردارید کسی نپیچونه!!
ناخودآگاه دستم رفت سمت گردنم!
چفیه مشکی نبود***
0 از بس گریه کرده بود، چشم هاش سرخ سرخ شده بود...
بهش پیام رو که دادم، یه جوری نیگاه کرد و گفت: پسرم یه یادگاری بهم میدی؟ مثلا از این پلاکها!
گفتم: پدر جان این ها مال من نیست، امانته... چفیه هم که قبلا رفته بود!
انگار پکر شد...
داشت میرفت که یاد تحویل سال و کفن ها افتادم...
دویدم بسمتش... صداش کردم ...
بهش گفتم پدر جان وضو داری؟
گفت : وضو؟ بله دارم.
از تو جیب پیرهنم پاکت کاغذ رو باز کردم و امانتی رو بهش دادم، خودش فهمید این تیکه پارچه ی سفید چیست!
حالش یه جوری شد...
ترسیدم. بخودم گفتم آخه آدم عاقل! این چه کاری بود... پیرمرد الان از دست میره!
مگه کفن رو از رو چشمش بر میداشت
تازه فهمیدم قدمت رو چشمم یعنی چی...
* اسم شهیدش دقیقا خاطرم نیست.
** دانشگاه خودمون هم 13تا شهید داره... عجیبه فکر کنم این آمار ، منتظره...
*** تحویل سال، بود و وقت نابود کردن هرچه وابستگی...
پ.ن:
- دوستانی که اخیرا 4زبر رفتند میدونن که 5/5/67 یعنی چند روز قبل یکی از شهدای دانشگاه مون شهید احمد جمشیدی اونجا بشهادت رسیدند. یک شهید ویژه
- اصولا هدیه هام یا کتابه یا عطر! فکر کنم خوشت، آمد از این خوشبو، پاسدار! روزت مبارک
- آتش فرا گرفته حجره تکیده ات ... جانبازی که هنوز خودش هم نمیخواهد خودش را جانباز بداند! یک جانباز واقعی.
- شعبانیات مبارک.
- معراج واسه خیلی از خواص ذهنم، تفال زدم، چه چیزهایی میآمد برای هرکس...
- امروز "سنگرنت"، مهمون داشتیم، از سراسر استان آمده بودند، شیوه تحقیق بیاموزند... بنظرم 3-4تاشون رفتند بفکر ایجاد سنگرنت هایی مشابه ... خداکنه...
- راستش، مطمئن بودم اگه بجای 3 ساعت، 30سال هم پیش سیدمحمدحسین منتظرت میشدم، باز هم ... البته ما قول دادیم نه شما...
- سخته ولی ممکنه، ممکنه؟
- قشنگ مینویسه، اما لینکهاشو نمیذاره، نمیدونم چرا؟
- خیلی وقته نمینویسه! فکر کنم منتظره جبرئیل نازل بشه و بگه، ببخشید میشه لطف کنید تو این فضای سایبری که پر شیطان و شیطان چه و وهابی و صهیونیسم و ... هست کمی از علی علیه السلام بنویسید!!!!
- به حسین گفتم در مورد 2تا موضوع نظر آخدا رو میپرسی؟ هر دوش خوب اومد! نمیدش باید متناقض میشدند، فهمیدم که جمع نقیضین محال نیست! بهمین سادگی.
- اینجا
- "وشما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟!!!نکته آخرهم اینکه:ما باید یاد بگیریم" که در این سیاره رنج صبورترین انسانها باشیم"؛ و به خاطرداشته باشیم کلام خدای تعالی که می فرماید:{"یا ایها الذین آمنوا استعینوا بالصبر والصلوه ان الله مع الصابرین" .اگر صبر را_که صبر به همان معنای پایداری و ایستادگی واستقامت وعقبگرد نکردن است_وصل کنیم به آن پایگاه ذکر الهی،به آن منبع لایزال ،این صبر دیگر تمام نمی شود ، صبر که تمام نشد، معنایش این است که این سیر انسان به سوی همه قله ها هیچ وقفه ای پیدا نخواهد کرد.این قله ها که می گوییم ، قله های دنیا وآخرت،هردو است...."
- نمیدونم خیلی بی.......... یا نه..
قصه1:
معراج جایی همین نزدیکی
قصه2:
اخرج حب الدنیا من قلبی
قصه3:
اذان نمازشب!
قصه4:
شربت شهادت با طعم سیر!
ققصه5:
که
من ز قافله بی ترمزان جدامانده
قصه6:
تقدیر
قصه7: چند روایتک!
قصه8: روایت تصویری