برای تو که چشم هایت دلم را می رباید
برای تو که نامم را بنامت گره زدم
برای تو که عکست در کنار امام و امام و امام است!
برای تو که معراج خانه ی محقرم شدی
برای تو که روزی زیارت هر روزه ام هستی
برای تو که ایام به گردش ایام تو می گردد
برای تو که میترسم روز یرا که با تو نباشم
برای تو که از روزگار خسته ام و بر تو بسته
برای تو که خون سرخت سیاهی چادر حضرت عشق است
برای تو که شهادتت تولد ما ست
برای تو که حضورت چیزی فراتر از بروزی آشگار در میان آهن پاره های زمانه ای کاغذیست
برای تو که پدرت و مادرت شده اند سویم پدر و مادرم
برای تو که همه ی مقام ها را در نظرم هیچ کردی و حجاب همه ی دانش ها را برایم نابود ساختی
برای تو که همه ی برنامه هایم را با تو تنظیم میکنم
برای تو که به تو وابستگی ای ندارم و حتا میتوانم از تو هم بگسلم
برای تو که حرکت و سکون را بهتر از ملا برایم گفتی و ادراک عوالم را برایم نمایاندی
برای تو که دوستی و دشمنی را اسان محکی شدی برای عقل ناقصم
برای تو که دیگری نه اسمی برایم و نه عکس و نه حسی و نه حضور و نه چراغی و نه تاریکی و نه بلندی هستی و نه کوتاهی شده ای همانچیزی که از امام شنیدیم و حال دیدم
برای تو که صدای آن مستی ات از بالهای پروانه برایم شنیدنی تر است و استشمام سوختنت برایم چون عطری معطر در حافظه ی مشامی تاریک ماندگار
برای تو که حدیث حادثی هستی از میزان شرافت زمان و زمین و مکان و مکین
برای تو که نام ات بلند است چون پروردگار بزرگ و سلامت باد هنگامیکه در آغوشت خواهم کشید
نویسندگان وبلاگ :
همسنگر[2]
بعضی شدیم جنگنده، بعضی هم شدیم رزمنده. بعضی از رزمنده ها هنوز یادشون نرفته که جنگ ما نبرد حق علیه باطله و هنوز هم ادامه داره! بعضی یادشون رفته! بعضی هم خودشونو به خواب زدند! بعضی هم ... اینجا یه سنگر زدیم از خاکریزی به بزرگی عالم و شدیم "یک رزمنده" کاش یه رزمنده ی خوب باشیم! تو چه میکینی می مانی یا میروی؟