+ السلام علی الحسین، و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
+ ضریح امام حسین دو نفر... ضریح بدو بالا... یک صفی بود از چندین ون سبز رنگ، چشم هات رو اگر می بستی، می تونستی تصور کنی از متروی نجف کربلا، پیاده شدی و حالا می خوای بری حرم!
انگار این ایستگاه بین الحرمین، در تهران، بین الحرمین بود توی کربلا... فرقش این بود به این سوی شهدا بودند و آن سو امام...
+ اولا از حضرت روح الله تشکر می کنیم، که رهبری بهترین مردم دنیا را به دوش کشیدند و ما را به صراط مستقیم برگرداندند، دویما از شهدا که ما را با امام حسین آشنا کردند. عملا آشنا کردند...
+ کمی جلوتر که از گیت رد می شدی، یک تابلو بود که زده بود به سمت حرم! به سمت حرم که سرت می چرخید، وه! دو حرم بود، یکی مال امام روح الله با یک گنبد قشنگ و یک ضریح جدید برای امام عشق... آدم فکر می کرد که از اول این تابلو را گذاشته بودند برای ما! اصلا حسین راهنما است....
+ یک نفر مادرش را نشانده بود توی یک صندلی چرخ دار... می خواست از گیت رد کند... سرباز نگذاشت... گفت باید از خواهران برود... بچه ی 40-50ساله گفت: اگر می توانست که روی این صندلی نمی نشست... جناب سروانِ آن سرکار اذنش را داد، بعد بچه اش می گفت معلوم نیست مادرجون بتواند برود کربلا لااقل برود نزد ضریح!1
+ چند قدم جلوتر یکی توی آغوشش یک چیزی قایم کرده بود... یواش یواش بوسش میکرد... باور کنید انگار می کردی شش ماهه بود... چقدر آرام زیر گلویش را می بوسید و مشروم!2 از دور چشم دوخته بود به آن قبله مواج!
بقیه که شجاع تر بودند، بچه ها را گذاشته بودند روی دستشان و تقدیم می کردند...
+ یک گوشه تر، چند نفر جارو بدستشان بود... خسته تر از همه به نظر می رسیدند... لباسشان شاید مانع می شد بروند توی جمعیت و سیرِ دل سینه بزنند... یکی داشت انگار با خودش حساب کتاب می کرد که با حقوق 500-600هزاتومانی اش چند سال باید کنار بگدارد که بتواند برود کربلا و بچسبد به ضریح.... یکی دیگر هم داشت زیارت می کرد... زائر بودند همه شان در گوشه صحن...
+ چقدر این جمعیت موج داشت! ضریح شده بود مثل یک کشتی توی ای امواج مردم... انگار ضریح رو موج چشمان خیس بود که دل مردم را می شکافت و جلو می رفت... چقدر این حس نازک است!
+ یک مقدار دیگر جا کم بود... یکی داشت روضه می خواند... یکی داشت چنگ می زد به حبل المتین... یکی داشت عکس می گرفت... با ز جا کم بود... انگار فطرس هم بود... باز جا کم بود.. انگار یک هیئت داشت با لباس خاکی می آمد لابه لای جمعیت... بی آنکه به کسی تنه بزنند... کسی هم معترض آنها نبود... رفتند و ضریح را گذاشتند رو چشمشان... داشتند سینه می زندند... یکی پشت لباسش نوشته بود راهیان کربلا... یکی دست نداشت... یکی پا نداشت.... یکی هم سر نداشت....
+ داشتم توی خودم می گشتم، که برای این مسافر عزیز چه دارم ... هیچ نداشتم... دیدم بی دلم...3
+ داشتند صدا می زدند اگر کسی همراهان و عزیزانش را گم کرده، برود فلان جا... می خواستم بروم و از طرف صاحب ضریح بگویم چند دختر کوچک و یک نوزاد و ... جا مانده اند از کاروان اسرا... شما اگر پیدایشان کردید سیلی ...
اصلا می خواستم بروم و بگویم من خودم گم شده ام... اینجا بنشینم صاحبام می آید سراغم! چه کسی پیدایمان می کند...
+ زل زدم به گوشه ضریح، نقص داشت! گوشه ششم نبود... شنیده بودم از استاد رحمه الله که می فرمود شخصی در حرم به کسی از اهل دل گفت روضه علی اکبر بخوان... او گفت به یک شرط.... پیرمرد ها زیر بغل امام حسین را بگیرند و از حرم ببرند بیرون...
گوشه ششم نبود!
+این حضور را با بی عکسی ختم کردم، حیف این حس یگانه نبود که من بچکانمش توی این جای عجیب و غریب! این وجیزه عکس ندارد...
1 جــون مادرتون از من نخواید در مورد این مسئله توضیح بدم که این ضریح که هنوز به امام حسین نرسیده چرا اینقدر متبرک است! در خانه اگر کس است یک حرف بس است... این ضریح امام حسین است.
2 با شرم!!!!
3 خدایا توبه...