سلام هی حتی مطلع الفجر
توی نور سبزی که از سمت شما می وزید، حتی توی گرمای چراغ های دیوار کوب حسینیه شهدای تازه تفحص شده محمودوند، می شد حس کرد که شب پره ها دلی به دل دیوار کوب نمی دهند و توی بوی کفن های شما ذوق مرگ شده اند...
ما بودیم که با اینکه هی تکاثر می خواندیم و بازهم توی این بت هایی که برای خودمان ساخته بودیم، قل می خوردیم! توی لباس خاکی شما و اینکه خادم ایم!!! یا برای زائران شما فال می گرفتیم، از جنس غربتی که توی خودمان گم شده بودیم.
بعد دم اذان می شد و کمیل می آمد و انگار می کرد تازه بیدار شده و مناجات و اذان می گذاشت...
قدمگاه شهیدان است اینجا، حتی از این مناجات حاجی هم خسته شده بودیم، از بس که تکرار شده بود.
واویلا اینجا بود که فکر می کردیم شما هم تکراری شده اید. اما تکرار شده بودید و ما غافل بودیم...
اما یکهو که باید می رفتیم و دوباره شهری می شدیم، تازه معلوم می شد، نه، انگار که ما کفتر جلد شما ایم...
حالا نمیدانم چم شده که حتی اسم مناجات رو هم کلی باید بگردم و پیدا کنم، بعد مثل دیوانه ها بپرم پشت شیشه خانه و نگاهم را بدوزم به گنبد این پنج همسایه خوبمان.
اصلا چی شد که نوشتم؟
انگار توی حسینه خوابم می آمد، سنگینی جوشن روی شانه هایم حس می شود، منی که پر شده ام انگار از تکاثر و دنیا، بعد زدم بیرون و توی حیاط، کمی نشستم پیش همسایه های حرف گوش کنم، که خواب را از سرم بپرانند!
خون اثرش همین است، وقتی که می بینی، خواب از سرت می پرد، خواب توی این شب تاریک، دقیقا همانی ست که ابلیس از ما می طلبد، و دقیقا این همسایه ها به دلیل روشنایی ملیحی که در خود هدارند، با تاریکی و خواب غریبه اند.
دنیا هر روز از روز قبل بیشتر به لبانش سرخآب! می مالد و می خواهد ما را در خماری دنیا طلبی خود مست خود، کند و باز هم همین تکاثر مثل همان تکاثر دنبال مان می دود...
چقدر خوب شد که دمی پیش هم نشستیم... خواب از سرم پرید و چقدر این حسینیه روشن شده...
چقدر قرآن روی سرها دارد، مناجات می کند...
فدای آن قرآنی که روی نیزه، می گفت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیتنا عجبا...
+ شکرت که از همسایگانیم!
+ توی این دو شب چقدر نوشتم، بقدر این چندین ماهی که زبان بکام داشتم...
+ توی توبه های خود برای ما هم دعا کنید..
قدمگاه