سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
گزارش از اولین روایت داستان راستان
یکرزمنده
چهارشنبه 88 اسفند 12
ساعت 11:12 عصر
| نظر

دیروز برنامه اجرا شد؛ خدا رو شکر.

چند تا از رفقا گفتند شما بی برنامه بودید، اما ...

اولش، صدا خط خطی بود... بعد برنامه به روال افتاد... وسطش کمی برق رفت... بعدش 2تافرمانده جابجا شدند... بعد ادامه و بعد هم برنامه تموم شد... همین!

هرچی دودوتا کردم، چهارتا نشد... غربال کرد همه رو مجید... نه هرکه سر تراشد  قلندری داند...

چون یک سرداشتیم هزارسودا، بگمانم تنها برنامه ای شد که یک عکس هم ازش نگرفتیم! پس این گزارش تصویری نیست...

گلایه ها و بی انصافی هایی که شد رو نمیگم، چون اصلا مهم نیست. اما انتظاری که از دوستان داشتیم خیلی بیش از این حرف ها بود... البته کار برای شهدا یه چیز دیگه هم میخواد...

اولش دلم گرفت، گفتم لابد امروز بعد 8-9ماه تلاش جدی برای مستند، باید با مجید خداحافظی کنیم و بریم سراغ نفر بعد، اما حاشیه ای شب و شب نشینی منزل پدر داش مجید، خیلی خیلی خوب بود. اونقدر که اگه حین برنامه انرژی کار برای 8-9ماه آینده ذخیره شد، نشست شب، 3وبلش کرد... و همه به لطف خودش بود.

حرف هایی که مادر و خواهر و برادر و پدر زدند، اگر چه تصویر نشد، اما لذت شنیدن اختصاصیش رو داشت... جای همه خالی!

خیلی جالب بود، حاج عباسی که بخش عمده برنامه رو با او بسته بودیم، نیومد!! اما روال برنامه طوری شد که پیامک های بعد از برنامه که ناشناس بودند، نشون میداد که برنامه کار خودش رو کرده... شکر

ساعت 10صبح ببعد واقعا حس کردیم، اگه از 2نفر بیشتر نشیم نمیشه، تغذیه باید گرم و لای نون میرفت! نون هم تو مغازه نون فانتزی! و کنسرو ها هم باید خریداری میشد...

سلفون هم باید میخریدیم... میز هم میخواستیم... بنر پشت سن هم بود... میز اسناد و نامه ها و عکس ها... برگه نظر سنجی... ویژه نامه ها و تکثیرش... و برش و منگنه کردنش... از سیستم تالار خیالمون رو کاملا راحت کرده بودند، اما نزدیک بود کار بده دستمون...

صبح بچه های اتحادیه اومدند و گفتند کمک نمیخواید... پرژه تغذیه و دعوت نامه های یادگاری رزق اونا شد...

حامد اومد مرکز شهر و کاغذ نشریه رو گرفت و برد واسه تکثیر و آماده سازی.

حمید و محمدصادق هم رفتند دانشگاه برای سرو سامون دادن به تالار.

یکی هم باید میرفت و سفارشی که داشت از قم میرسید رو تحویل میگرفت... سفارشی که رزق محیی الدین شد.

از نامه ای که بیش از 2-3هفته قبل برای برنامه داده بودیم خدمت مسئولین بجز چند مورد جزئیش، همه داشت انجام میشد.

بخشی زیادی از کارها هم دیروزش و روزهای قبل انجام شده بود.

خاطره ی نصب پوستر مجید و استاد آمار ، با خود مهدی...

دعوت نامه ها به خیلی ها داده شده بود...

حالا تو این گیرو دار ، مهدی میگفت فلانی گفته مجید راضی نیست!!! خنده گرفته بود... گفتم اگه راضی نبود که همه این کارها رو جور نمیکرد... و جدی جدی هم خودش جور کرده بود...

حس اینکه فرزند یه شهید دست مهدی رو فشار بده و بگه دمتون گرم... حس اینکه خوار و برادر مجید فکر کنند برنامه برای همه شهداست، و با دیدن عکس مجید دم در دانشگاه شروع کنند به گریستن... حس اینکه این خبر میره تهران و اونایی که نیومدن هم همینطور... حس اینکه دکتر محمددوست زنگ میزنه و میگه دلش با ما و تو تالار بود... حس اسم اسی که دکتر ضیغم میزنه و اون شعر لطیف رو میفرسته... حس اینکه دکتر نادری با عصا ، عصا زنان 3-4طبقه میاد بالا و خم به ابرو نمیآره... حس اینکه بچه های دانش آموز اتحادیه میان و ته سالن تواش میشینن تا نکنه غرور برخی از ما حواسشون رو پرت نکنه... حس بعضی از آدم بزرگای مجلس رو نمیشناسی و میشناسی!!... حس اینکه همش حس میکنی یکی هست که حواسش به همه جا هست و خودش ناظر کارهاست... حس اینکه مادر و خواهرش فیلمی رو میببنند که شاید ارزشمند ترین داییشون روی کره خاک باشه... حس غربت اینکه بابای مجید میاد تو سالن و کسی نمیشناسه... حس اینکه کسانیکه قدمی برنداشتند، اما میخوان سخنران برنامه بشن!!! حس اینکه برخی وقت ندارند و ... حس اینکه دوس داری یه جایی ته سالن بشینی و چشم چشم کنی، ببینی کی خسته شده و نمیبینی... حس اینکه برخی نمیفهمند جذب حداکثری و دفع حدالقلی یعنی چی... حس اینکه برخی اومدن سوتی های برنامه رو بشمارن و عکسش رو بگیرند و بی انصافانه قضاوت کنند –که البته مهم نیست- ... حس اینکه چرا با برنامه ای که میخوای در نقد و بررسی  یادواره مجید بذاری مخالفت میشه... حس اینکه چرا غرور ها کار دست آدم ها میده... حس اینکه کسایی دل میسوزونن برای شهدا و انقلاب که حتا یه سیلی هم بخاطرش نخوردن...حس اینکه غبار شهدای گمنام و برنامه ای که امسال برگزار میشه به غریبی 2سال قبل نیست... حس اینکه کاش کمکت میکردند و به تک تک دانشجو ها میگفتند که ببیان و مجید رو بشناسند... حس خیلی چیزایی که نمیشه به زبون آورد وگرنه بعقلت شک میکنند... حس زیارتی که داشتی... بوی سیبی که حس میکردند... حس اینکه کاش میتونستی فیلم شلوار سید نورالله و خون مجید رو نشون بدی که بعد از 23سال از تاریخ شهادت با به مسخره گرفتن علم پزشکی هنوز سرخ سرخه... حس یا ایهالعزیز که با هرکی حرف زدی گفتی و بجای اینکه تو بگی سجاد گفت و داغ دلت رو تازه کرد... حس اینکه کاش میشد روایت ناگفته ای مجید رو گفت... حس اینکه چرا هنوز هم حرفها در سینه های آدم ها باید حبس بمونه...

این همه حس میشه ته لحظه ای ترش و شیرین، تلخ و شیرین ... لحظه ایی از جنس مجید...