سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هر نظری برایم مهم است
یکرزمنده
دوشنبه 88 مرداد 19
ساعت 10:37 عصر
| نظر

هر نظری برایم مهم است

سلام علی آل یس
تو این فضای مجازی هم چیزای عجیبی هم گاهی رخ میده، که آدم متعجب میشه!
از تأثیر انتخابات (فضای حقیقی جامعه) روی رفت و آمدهای مجازی، تا سوءبرداشتهای شخصی در فضای مجازی.
البته؛ گاهی هم رفتارهای آدم ، مسبب این فرم اتفاقات میشه، که ناشی از حس حضور در یک فضای آرمانیست!
راستش به دلایل خیلی زیادی دارم سعی میکنم، جماعت آرمان نشین فضای مجازی رو به عنوان یک آرمان شهر متصور باشم، انسانهایی که میتوانند از هرزنگاری ها و خیلی مفاسدی که در این فضا هست، بگذرند و خویش را  در بستر رودی سیال و خوش گوار در مسیر الی الله
ولو در این فضا- قرار بدهند.
خوب آدم تو این فضاست که سعی میکنه، خیلی ها رو به این رود برسونه و سعی کنه از انحراف جویبارهای زلال به مزبله های بدبو پرهیز بده. و "یکرزمنده" گاه با اسم ها و رسم های مختلفی سعی کرد چنین کنه، و البته گاهی هم موفق شد و گاهی هم به ناچار گرفتار سوءبرداشت های دردآور.

البته قرار بر این است که در این سیاره ی رنج صبور ترین بود، اما شیرین ترین لحظاتم گاهی بود که متهمی به اتهامی شدم، که جرمش حتی از نزدیکی ذهنم هم نگذشته...

هنوزم در سفرم؟!   هنوز هم در سفریم
پ.ن:

+ دوربین روبرداشتم و به سمت اون جمع نشونه رفتم، تقریبا مطمئن بودم هیچ چهره ای بجز سیاهی چادرها در کادرم نیست و سپیدی عمامه ی حاجی!

چون برای بدست آوردن همچین کادری باید کفش هام رو در میآوردم و روی صندلی میرفتم، به شوخی و آروم کفشهام رو برداشت و برد به سمت جمعیت و بدون اینکه کسی متوجهش بشه، اون رو در تاریکی سن گذاشت و رفت!
به هزار مکافات! با پای برهنه طول سالن رو تا ته سن رفتم و کفشها رو پوشیدم.

 دوربین ها رو هم تحویل دارم، و از اتاق زدم بیرون و بسمت خونه که دیدم با قیافه ای درهم اومد و با دوربین رفت به سمت حیاط! گفتم چته؟

گفت حضرات! فرمودند دوربین رو بیارید میخوایم عکسها رو ببینیم!

چرا؟ میخوان ببینن دیگه گیر نده.

اون روز متوجه شدم، اونقدر که فکر میکردم و یقین داشتم که چنین تصوراتی در ذهنم نیست، به همون اندازه انگار یقین داشته اند که هست!

هنوز حلالشون نکردم! هنوز هم هیچ عکسی رو ندیدم، حتی عکسی رو که خودم گرفته بودم،عکسی با یک کادر سیاه!

+ میگفت:

 سرمون خیلی شلوغ بود، اونقدر که کمی خلقم داشت تنگ میشد، دیدم یکی اومد از کنار میز بسمتم و گفت: سلام ، آقای احمدی! نذاشتم ادامه بده و گفتم: نیست رفته شهر، شاید یه نیم ساعت دیگه بیاد. فکر کردم از بستگان یکی از بچه هاست که اومده دیدنش.
یه چند لحظه بعد دوباره اومد، و گوشی همراهش رو داد دستم و گفت صحبت کنید! الو: سلام ...جان! صداش آشنا بود. مادر شهید داود بود! - سلام عمه جان چطوری خوبی.... تعارف و ... نشناختیش!

نگاه که کردم، دیدم دختر عمه ست، اشتباه نشنیده بودمش و .... کلی عذر خواستم و تعارف و فرستادمش صف آبجی ها. با مدرسشون اومده بودند جنوب! منزل اولش هم محمودند!
+ داشت تو دفتر یادگاری ها مینوشت، بعد از اینکه تموم شد، رفتم پیشش، گفتم چی نوشتی؟ گفت  نخونیش ها! گفتم چرا؟  گفت آخه ریا میشه! گفتم من که تو رو نمیشناسم! گفت بالاخره!  آخرش با اینکه دلم میخواست دفتر رو نخوندم! البته اونشب فقط!
میگم ، نکنه ریا میشه!!!