o سلام هی حتی مطلع الفجر/ این قرن ، قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است امام روح الله
o امروز یه مجموعه از نرودا به دستم رسید، بین کلاس بچه های دکه خوندمش، بعضیش قشنگ بود، بعضیش فاجعه بیخود! راستش این آقای پابلو خان، خیلی درگیر ظاهر محبوبش بوده، و این فرمی بیشتر شعر میگفته! نسبت به مجموعه قبلی که ازش خوندم، اون بهتر بود! وطنی بود!!! البته شاید هم به سبک حافظ خودمون میگفته!! وگرنه "هوا را از من بگیر خنده ات را هرگز" شاید به چاپ16ام نمیرسید! به هر حال از بین این صدوخورده ای که امروز یه هو خوندمش از این بخشها بیشتر خوشم اومد:
"پاهایم مرا به سوئی که تو در آن آرام گرفته ای خواهد کشاند"، یا "بگذار باد بگذرد / و مرا با خود ببرد" یا "بی آنکه تو را ببینم / در کنارت پارو زدم.... نه شب، نه روز توانسته جدایمان سازد" راستش پاش پول ندید! بهش نمی ارزه! اگه خواستید بخرید، من فروشنده ام 1800چوب! تازه زیرخط دار، با خط قرمز!
o اما، میگن، فرداشب حرکته!
«بالاخره وقتش رسید! این سفر طولانی رو خیلی وقت بود منتظرم . بالاخره وقتی پا تو راه میگذاری ، در مقصدی، یا همون الاعمال ... که میگن! اما واقعیت اینه که این روزها کمتر آدم چشمش به شهید باز میشه، بالاخره احمد آقا تعبیر شهید زنده رو تو بچه ها گفت! با اینکه خیلی حواسم به برنامه نبود، و طبق معمول ما رو عکاس باشی کردند، اما بعضی حرفها رزق بعضی گوشهاست! ولو اون گوش مال یه گوش دراز باشه!
o رمز ماندگاری حرف هاشو تو خلوص پیدا کردم. خیلی دلش صاف بود، از چشمهاش میشد فهمید که باید کار کنی، و وقتی بخوابی که دیگه نتونی بیدار بمونی! سیره شهید رو مو به مو تو زندگیش داشت پیاده میکرد! فقط حیف شد، یه همسر شهید از خودش به جا نذاشت!!! تا قصه ی این دوستجون گل ما تکمیل بشه! نمیدونم چرا با اینکه بو میداد؟! حتی اجاز نداد بعد خودش هیچ جایی ازش اسمی ببریم! میگفت: حرف اگه حرف باشه! کلمه میشه! میشه بهش قسم خورد! میگفت دل رو باید صاف کرد! خوش به حالش!
خوش بحالم! که دیدمش! الان که میرم اون ور حواسم رو جمع میکنم که "چنان در او بنگرم / که دیگر هیچ انسانی در دیگری نخواهد نگریست"، و دیگه نگم "گفتم نگریستی نباید نگریست"!
o بازم پخش پلا گفتن شروع شد! تقصیر از ذهن مشوش نیست، تقصیر از تعدد بار است که به زمین مانده، تقصیر از این جبهه نیست که نیرو میخواد، تقصیر از این سرزمین است که سرباز کم دارد، همه چریک شده اند! تقصیر گرگ نبود، که متهم شد، تقصیر فکری بود که فکر کرد، گرگ ولی الله را میخوره!!!
o دارم ریمایندر –ببخشید یادآور- گوشی رو چک میکنم، خیلی چیزا رو نوشتم که یادم نره! رسیدم به حدود 20/فب/2009 که سه تا سوتیتر نوشتم: "لباسی که دیگر خاکی نیست، همه چریک شده اند" و "بخاری روشن زیر پنجره ی باز"
اینها یعنی قرار بوده اینها هر کدم یه پست باشه! که فقط تیترش موند!
o بعضی وقتا آدم ها یهو میآن، یه هو میرن! کاش میشد وقتی که ما میرم، قد یه پل چوبی! کار کرد داشته باشیم که ملت از روی ما رد بشن، ولو اینکه گذر زمان ما رو به ثمن بخس بخره، یا تند باد حرفها بترکونمون!!! اما یه روزی یه جایی یه پلی شاید معبر ولی الله شده! و این خوبه! از بین این همه کفش اگه یه بار کفشش رو جفت کرده باشی بس نیست؟ یه بار سربازی بودی که لبخند رو به لبش هدیه کردی بس نیست! آدمها باید کمی کم توقع باشند! یادم نبود، هرقدر هم ما کم توقع بخواهیم باشیمف اجازش دست کسی دیگریست،اگر نخواهیم خود باشیم! -چی شد-
o پ.ن:
· چندوقتیه "حافظه کوتاه مدتم خیلی کوتاه شده!"، امروز از وسط خیابون از تو دورریختنی های یه شیک فروشی!! 2تا تیکه یونولیت برداشتم! البته از صاحب مغازه باز اجازه استوندم- بماند که بهم خندید!- میخوام اگه رزقم شد، تابلوی دکه رو توش دربیارم! "سنگرنت"
واسه دکه "سنگرنت" رو انتخاب کردم! آخه یه روزی یه جایی یه کسی میگفت: مسجد سنگره! و ما کمی باید این سنگر رو تو سنگر به روز کنیم!
· با اینکه دلم خیلی میخواست واسه چندنفری پانوشت بنویسم! اما اگه دل به دل راه داشته باشه، حرف هم راهش رو به باطن پیدا میکنه!
· وقتی آدم میخواد بره سفر جو میگیرتش، و دلش وصیتنگا رمیخواد، اما خوشبحالم که هیچی ندارم! هیچی! و این همیشه ....
· این پست آخر سالی هم چه زود گذشت، کلی حرف داشتم، ولی مهم نیست، شاید یه جور دیگه بعد گفتم!