شبیه مجید، چقدر نجیبی، چقدر غریب
میان گرد و غبار و غربت این شبیه? شهرِ عجیب
چقدر غبار زمان روی گونه های من است
که خیس نشد، شبیه گذشته، شبیه حبیب
چقدر خدا می خواهد هی حال ما را بگیرد، یک روز همسایه روبرویی ما را میبرد و ما به او می گوییم شهید...
بعد حالا همسایه کناری ما توی 300کیلومتر تر از آنجا را بر می دارد و میبرد، و ما به او می گوییم شهید...
داشتیم با نون سنگک، شیر و چند لحظه ی عشق، به خانه بازمی گشتیم...
همسایه های مشکی پوش را دیدیم... بعد عکس تو را که چسبانده بودند، پشت شیشه... وهمه ی ماتم زده ها...
کلام در کامم لام تا کام مانده بود... بعد که فهمیدم تو هم از همانهایی که رفتی مرز ... تو را نمی شناسم اما سلام شهید مهدی...
حضرت عشق دلم شکست... جل و علا... حکیم بزرگ... علیم جلیل... من بلد نیستم اسم بزرگت را...
از اسم بزرگت نام محمد را می شناسم... نام علی را هم می شناسم... نام فاطمه را هم... نام حسن را هم... خدایا به حسین اینقدر مرا
شبیه شهید
این نوشته مال اول رمضان کریم بود...
-
بگذریم چندتای دیگر در طول ماه مبارک مانده و نشد که بشه...
به بهانه ی شهادت پاسدران انقلابی که تازه ما را جاگذاشتند...
-
چقدر طول میکشد تا مطلب روی این کاغذ مجازی جاری شود...