سلام رزمنده
سلام دکتر
سلام هزاران آنچه که بودی و نبودی
سلام شاعر
سلام عاشق
بگذار فقط به خودت سلام کنم
سلام مصطفی
نمی خواهم دوباره به دوباره گویی برنجانمت
بگذار از خودم بگویم،نه من که شیطان است
بگذار از رزمنده های از تو بگویم ،که کمی دیر به دنیا آمدیم
به ما اسلحه ندادند،گفتند که قلم بگیرید
فکر کردیم سرکاریم؟!
اما مصطفی ما واقعاً سرکاریم
تو خونش را دادی ابراهیم چشمش را آن وقت بود که به ما امانتی رسید مثل بلور
مثل نور
مثل خودت
ذوب در عشق
تو در معرکه های عظیم خویش را انداختی و ما از آنها می هراسیم
می ترسیم یه شب از وقت خوابمان بگذرد و بد خواب شویم
می ترسیم جوش روی صورتمان بزرگ تر شود
اما مهم نیست در عراق مردم میمیرند!
در هلند قرآن با 115 سوره چاپ می شود!
میترسیم بگوییم از شرارت وهابیت !
چون می ترسیم!
بعد ما به خودمان نگریستیم!
چه خیال خامی بود
ما گمان میکردیم فرمانده ایم و باید فرماندهی کنیم
بعد معلوم شد که ما شاگردیم
آن هم از نوع تنبلش!
آن وقت است که حرفهای "آقا" را قاب می کنیم
برای قشنگی چاپ می کنیم
اما فقط برای حرافی های روزمره و نه برای عمل و دستورالعمل
تو بگو که باید چه کرد
تو از خود شروع کردی
و ما همیشه بدنبال یک مقصر میگردیم!
بیا بزرگواری کن
دوباره همه تقصیر ها را به گردن بگیر!!!!!!!!
ببینم من خجالت می کشم و یک نقطه شروع را تا آخر می پیمایم
مصطفی
آه باید کشید و به غم نشست
اما نباید عقب کشید
می بینی جبهه را؟!
خاکریزها را
سنگرها
دشمن را
حتی خودی ها را؟!
مصطفی همه چیز عوض شده
اما تو در افق سبز دور دست ایستاده ای و
هنوز هم به ما لبخند میزنی؟!
و من گمان می کردم که پا جای پای تو و دوستانت نهاده ام؟!
و این چه اشتباهی است که تو بر قله ای ایستاده ای که من هنوز از دور
و از پس مه گرفتگی رزومره آنرا می نگرم.
بگذرا برای خداحافظی زودهنگامم امتحان را بهانه کنم و بروم
تا به کاغذ عرق شرم را که بر پیشانیم مانده پاک کنم؟
روحت شاد و دعای خیرت پناه ما