سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
معراجنامه قصه ی هفتم (چند روایتک!) + قصه ی هشتم روایت تصویری
یکرزمنده
چهارشنبه 88 شهریور 25
ساعت 2:53 عصر
| نظر

سلام علی آل یس

·        قیافش خیلی آشنا بود، فامیلی ش رو + سید بودنش رو پردازیدم، و برای اطمینان از ابوی محترم هم پرسیدم، گفت: پسر سیدحجت ه دیگه! سید چندسالی کرمان رفته بود... تا روز آخر، خاطرات روزگار کودکی رو مرور کردم براش، هی گفت شما!!!! آخرشم نگفتم! موند تو خماری طفلک! از قول گرفتم روز آخر، از خاک داخل ضریح برام نگه داره ... خاک عجیبی بود... خک محل تفحص شهدا.... 

·        هنوز صادق نرفته بود و هنوز هم مسئول گلاب بروتون بود! نزدیک مغرب اومد و گفت : خدا به داد برسه پمپ آب تانکر داره لنگ میزنه! این حرف یعنی اینکه تانکر خوب پر نمیشه و اگه کسی بره چیز و ....

خلاصه تو این گیر و دار یه کاروان خیلی خفن اتوبوسی وارد معراج شد... حس شرم و اینکه هیچ کاری نمیشه کرد رو تو چشمای صادق میشد خوند... در اولین اقدام درب چیزها رو بست و چوب جادویی ش! رو گذاشت دم ورودی و گفتیم   موقتا تطعیل!

 بعضی چشم هاشون داشت  جوش میاومد!!!  خدایا  یه وقت نشه از این جوش جات! بریزی تو حلق ما!!!!

اما به برخی پلاک عبور موقت دادیم (میدونید که منظور چیست؟) بیشتر از همه جماعت نسوان کاروان که اغلب سن بالا بودند برای ما سخت بود، خلاصه استفاده به صورت اولویت های خیلی بالا به پایین بعد از 40دقیقه عادی شد...

یاد وقتی افتادم که علم الهدی میخواست بجنگه اما ... یاد الان افتادم که میخوایم بجنگیم اما...

خدایا! خودت دیدی که چه کردند...

---

یادم باشد
تاجری متوجه نبود
آهوی مزرعه ی همسایه 
که  خر  ما را خورد
گرگ درویش نمایی بود.
  وقت استهلالش نیست!
سخن از روئیت یک فانوس ست  در سر ظهر
ماه، ایامِ نمایش را
به بلیطی  میفروشد در اوج،  به غروب خورشید
و عمود خیمه
هدف تاجر خندان پیشه!

 

معراجنامه قصه ی هشتم   روایت تصویری

همه تصاویر معراج

 به عنوان بک گراند موبایلم هنوز مونده!

یادتونه از مشاین تخلیه فاضلاب گفتم! همونه!

یادتونه  تو چه رنگی هستی رو از حاج آقا ماندگاری گذاشتم براتون!

 برخی هم   هم کم بودند  هم قشنگ!

ابزار آلات نبرد

یک سال نویی

 

 

 

 

 


پ.ن:

1.        دلم براش سوخت، بقول خودش از اول هم انگار آمده بود تا سرخ شود در روی مخاطبش.

2.        امروز از نهج الفصلاحه دیدم که در حدیث 519 حضرت رسول از چه چیزهایی به خدا پناه برد!

3.        دیروز هم روز خدا بود. مثل آن شب که شب خدا بود...

4.        یادته گفتم انسانهای حقیر برای رسیدن به مقاصد خودشون از هر چیزی مایه میگذارند، بهت ثابت شد.

5.        کلی بهت گفتم عزیزم نکن! بهانه ساختم و کلی چیز دیگه... خوشحالم و ناراحت .

6.        بنده خدا نمیدونست که اولین نفر نبوده ... بنده خدا نمیدونست چه کردند با کسی که با او دو رو بودند...

7.        بنده ی خدا هدفت هم اگه این نبود ، اما خوب دلم بحالت سوخت...

8.        یادش بخیر، یادش بخیر...

9.        میگفت: آقای فلانی کاش تا آخر جلسه میبودید و میشنیدید.... گفتم آنچه عیان بود ...

10.     گفته بود: میخواستند کاری کنند که از در دانشگاه ما رو راه ندهند، اونها پشتوانه هایی انسانی داشتند حال اینکه ما خدا داریم.

11.     میگم: ما هم خدا داریم. اما نخواستیم کاری کنیم که خودشون بهتر میدونند...

12.     بنده خدا اونقدر ساده ست که اگه بدونه در جوار شهدا سئوال شرعی قطب ش چی بود! شاخ در میاره! شاید هم بدونه!!!

13.     بنده خدا وقتی داشت حرف میزد، حس میکردم، هرم صورتش گوشم رو میسوزونه...

14.     یادمه سید رحیم چی میگفت، سید داود، و خیلی های دیگری که حیا و نجابت دهان هاشون رو بست....

15.     یه روز گفت: همیشه اینقدر زود جا میزنی... میگم: وقتی نمیخوان چه کنیم... فکر ما باطل است و خطرناک ...

16.     یادمه دم سفارت عربستان تو یه تیکه کاغذ خطاب به عربهای وهابی نوشتم، یا اشباه الرجال و لارجال! ... چه قدر لطافت داشت این تعبیرت برایم! اون روز نبودی سفارت...

17.     سیبل جان! خیلی دلم میخواد، سعی کنم چشمم رو ببندم به روی برخی کارهات که کار دستت میده... حواست رو بیشتر جمع کن... وسط سبیل  همیشه خوشحال کننده نیست! گاهی وسط سبیل  وسط قلب کسی دیگر است که ...

18.     خیلی از علی میگفت، دم ساحل خزر! در ویلای دولتی با ماشین دولتی  با پول و امکانات بیت المال! خیلی وقت بود اهل ویلا شده بود... خیلی نهج البلاغه میخواند...

19.     حقیرترین انسانها برام مثل همون شعریست که خیلی نوشتم: آنها که با چشم های دیگران، خیره به نظرهای بیکران، چون طوطیی که آموختست حرف! آنها که آنچه شنیده اند گفته اند و اندر پس شنیده چنان مرده خفته اند   مهریست غم   روی لبانشان.

20.     برات نوشتم: گیر کار این عکس و فیلم اگه این بار هم نشه! قطعا از دل سیاه منه! شد شد! نشد یه بار دیگه اسکن کنید طراحی کنید! فیلم هم ...

21.     بدون که به قولم عمل کردم! قرارمون آخر هفته بود دیگه....

22.     وقتی به پسر پیغمبر بگن خارجی... ما که دیگه ...

23.     میخواستم سبو احیا بشه! خاکریز رو دوباره بنا کنم! اما انگار کپی   پیس علم و سنگک یا جامعه الزهرا یا ... سبکتره!

24.     وقتی بهش گفتم، کار جدید در مورد ایثار و شهادت ه و اگه هزینه تحقیق ش رو بپردازید میدیم به شما! انگار بهش برخورده بود. جالبه! کلی پول صرف سایتی کردند که میتونستند رایگان داشته باشند...

25.     امیدوارم، عزل و نصبهات طوری باشه که وقتی خواستند جایت کسی را بنشانند، از بین آدم های حسابی به استخاره برگزینند!

 26.     امیدوارم، وقتی حرف میزنی، یادت باشد، وجه حضور ما بشرط حیا ست!

27.     کاش میشد، صریح ترین جمله را برای برگزیده ی این جمع نوشت...

28.     باقی بماند  نزد: او که سریع الحساب و شدید العقاب است.

 29.     چه پا نوشتی! آخه پست آخر رو میخوام بی پانوشت بنویسم. چی نویسم...

30.     خدای بزرگ ،  برای این انقلاب 30 ساله کاری که آن را قدمی جلو ببرد نکردم، میترسم کاری کرده باشم که در امر فرج تاخیر انداخته باشم. العفو

با یه تیر چند نشون (خورشید پشت ابر نمیمونه!    خورشید من برآ  که وقت دمیدن است)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 قصه1:
معراج جایی همین نزدیکی
قصه2:
اخرج حب الدنیا من قلبی
قصه3:
اذان نمازشب!
قصه4:
شربت شهادت با طعم سیر!
ققصه5:
که
من ز قافله بی ترمزان جدامانده

قصه6:
تقدیر
قصه7: چند روایتک!
قصه8:
روایت تصویری