سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
امداد غیبی از طریق جوجه!!
یکرزمنده
پنج شنبه 87 بهمن 3
ساعت 6:30 عصر
| نظر بدهید

امان از تنبلی +  ؛ وقتی میآد ول کن ماجرا نیس؛ مثلا دیشب شب امتحان بود، داشتم یه سری میل و نوشته رو دوباره خونی میکردم که یه جا به این بچه ها اشاره کرده بودم، خلاصه نشستم به تکمیل این، نصفش دیدم شهادته و موند واسه امشب! امشب یه عالمه حرفیدم! اینجا اونجا! زبل خان!! همه جا!! چون دیگه باس یواش یواشبه قول یکی از دوستا حرف ها رو واسه خودم دوباره بنویسم!!!! البته باید .... بگذریم!

و اما شد قصه ی نمایشگاه فرهنگ فاطمی ؛ اسمش هم باشه،  "امداد غیبی از طریق جوجه!!"

بچه ها رو قول داده بودیم ببریمشون نمایشگاه فرهنگ فاطمی، فکر کنم سال دویمش بود که برگزار میشد.

اما یه اشکال کوچیک وجود داشت، وقتی بچه ها جمع شدن، پول قد کرایه کردن یه مینی بوس واسه رفتن جور نشد. خوب مثه باقی موارد مشابه با بنز رفتیم (البته از نوع عمومیش و وابسته به شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه) وقتی به ایستگاه مترو رسیدیم در حالی اتوبوس و ترک کردیم که از آبرو تقریبا چیزی نمونده بود و من و مصطفی"آلان ضمن آش خوری تو دکه ی /امین/مشغوله" و "محمدخطر" که بعدا ازش واستون میگم+کمی در پانوشت و هادی "الان شیمیست یه شرکت دارو سازی تهرانه"رو اون پیرزن ته اتوبوس که گوشش هم کر بود میشناخت! چه برسه به راننده، باقی آدمها که تاحالا این فرمی سکوت اتوبوس رو که تبدیل به بهمنی از انواع صوتها شده بود رو ندیده بودند!!

به هرحال تصمیم گرفتیم مترو رو هم در بی آبرویی کامل! تا توپخونه (ببخشید میدان امام رحمه الله) طی کنیم! وقتی از طرشت رد میشد مجموعه ی عاشق و معشوق های تو مترو خودشونو جمع و جور کرده بودند چون چندتا آدم ریشو! + 14-15تا بچه قد و نیم قد پروووووووووو  داشتن تو حرفاشون به اونا ...

بیخیال

ادامه قصه؛

از مترو که پریدیم پایین تا نمایشگاه رو فکر کنم پیاده گز کردیم (اوضاع مالی بیرخت بود) البته بچه ها هم بدشون نیومد چون پارکشهر رو تا نمایشگاه (پشت شهرداری تهران) عین پارک ندیده ها (حالا این همه تو محل پارک بود هر هفته هم ما اینا رو کوه هم میبردیم) جنگولک بازی میکردن.

دیگه تو نمایشگاه عین کشِ... همشون یهو غیب شدن.

فقط هرجا میرفتیم از آسیبهای وارد شده به غرفه ها و کله ی قرمز غرفه دارها و  جنون موجود در چشم خانم ها و آقایان مسئول میشد تشخیص داد! عین مارگیرها میشد ردی ازشون رو دید.

خلاصه به زور از نمایشگاه جمع و جورشون کردیم و برگشتیم! (این یه خط 4-3تا از موهای کله ی منو سفید کرد یه 2ساعت هم طول کشید!)

اما اصل مطلب اینجا جالب بودکه؛

برگشتنی خورد به نهار و ظهر و ... یه مشت آدم گشنه!

اما نهار که تعطیل هیچ، کلی راه هم باید برمیگشتیم، و فقط یه بستنی عروسکی ما به اینا دادیم، خلاصه وقتی به وسط پارک شهر رسیدیم 2باره این فنچ ها! انگار که زده باشی شون تو شارژ، فول شارژ شدن و 2باره مشغول بازی،

وقتی که جمعشون کردیم سرشماری نشون میداد، "محمدخطر" نیس! گفتم ای بی وجدان! دیده از نهار خبر نیس! غیبش زد!

خلاصه داشتیم راه میفتادیم! که دیدم یکی عین جن زده ها داره می دود ( و هوار میکشه! دقیق هوارکشیدنش یادم نیس)، چشممو که ریز کردم دیدم خودشه! ناقلا نیشش تا پس سرش وا ود و رسید! گفت کجا! برگردیم نمایشگاه نهار ردیفه!

گفتم برو بچه جون نهار کجا بود؟  گفت: نه به جون خودم، مسجد هست نزدیک نمایشگاه بو غذا میده!!! آمار گرفتم نهار میدن (جوجه بود یا کوبیده یادم نیس!!)

خلاصه به گردان دستور حمله به فرمان خود! به سمت مطبخ رو صادر کردیم و تا به خودم اومدم دیدم نماز ظهر و عصر رو زدیم تو رگ و یه سفره از 7-8 ردیف سفره رو ما نشستیم، گوش تا گوش! و مشغول راز و نیاز با خدایی بودیم که این نهنگ گشنه رو میخواد ان فرمی روزی بده!!!

خلاصه هیشکی نیومد بپرسه شما کی هستید! چیکار دارید ! چی میخواید! (در ضمن باید یادآور برشم قضیه مرده خوری هم نبود ها! )

خلاصه سر سفره دوباره محمد غیب شد! اینجا دیگه می دونستم رفته بخش تدارکات رو به عهده گرفته و هنوز ابر این فکر از سرم پاک نشده بود که ، جناب مذکور الذکر با چندباکس نوشابه سر رسید و جمعی رو ساقی شد! "الهی شهید شی ،نه نه! مردیم از تشنگی" ، خلاصه ضمن پخش مقادیر متنابهی از تغذیه و سالاد در سفره و برای کوله در مسیر (و برای بچه ها واسه یکهفته آینده! حدس میزنم چون مسبوق به سابقه اند بچه ها در این مورد) مسجد رو با دلهایی پر، و نیشهایی شاد ترک کردیم!

خلاصه این بود یکی از امدادهای دیگر غیبی!!! به برکت وجود نوجوونای معصوم نصیب ما شد!

انصافاً این خط جدیه، شاید ما مثلا اون وقت اونها رو اداره و (گلاب به روتون)مربی بودیم! اما از برکت دلهایی اونا بعضی وقتا خط رو خط میشد، یه اسکاج هم به دل بچه ها خدا میکشید و قلبای زنگ زده یه مدت کوتاه هم که شد برق می افتاد! نشون به این نشون که : تابستون بعدش مصطفی حاجی شد. هادی درسش تموم شد. محمد کارش ردیف شد. منم بی نصیب! (به دلیل چرک زیاد رو قلب)

برگشتنی وقتی ماجرا رو تعریف کرده بودند، هیشکی باور نمیکرد! میگفتند اینا شما رو ببرن اردو و جوجه بدن! عمراً .

اون پایگاه هم از اقشار مختلفی توش موجود بود، تیم های اطلاعاتی و عملیاتی خفن!!!! ؛ سیاسیون عضو مجمع ؛ محافظین بیت! ؛ شیشه بر ؛ دانشجو به مقدار لازم؛ روحانی یک عدد؛ مسئول یه بخش مهرآباد +2تا بچش روهم 3تا؛ و ... که در برخی محورها مثل پرورش فنچ با برگزاری تور ایست و بازرسی فقط با شکلات و شیرنی!! و ... هم اختلاف نظر داشتیم!! این رو هم یه روز دیگه می گمتون!!!

ولی و ما رمیت اذ رمیت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

همین

 

پ.ن:

از کمالات محمد همین بس وقتی تور بود، اگه سرخشاب همه 3تا تیر مشقی بود، واسه محمد7-8تا تیزمیذاشتیم که

الف: اغلب حداقل3شلیک رو داشت!!

ب: اغلب قانع میشدیم که تو شمارش یه فشنگ کم بهش دادیم! ؟؟؟

ج: بعضی وقتا یادش میرفت، سلاح رو رگباره! م وجبور بودیم مرتب بهش بگیم محمد جون " ترتیب  ض.ر.ت یادت باشه ضامن رگبار تک تیر!!!

د: محمد رو هرگز دست کم نگیرید،

د.1: سراوان(گمانم) خدمت کرده تو نیرو ویژه بوده.

د.2: تنها کسی که به ماشین کلانتری شلیک کرد، چون سربازها به ایست بی توجهی کرده بودن محمد بود! بگذریم که به خیر گذشت! (نقل از دوستان)

د.3: یکی از کانیکه حین نمایشگاه دفاع مقدس، از سرقت پی آرس ها توسط رقبای پایگاه رقیب!! جلوگیری کرد و در سرقت، تعدادی تجهیزات از اونا کمک شایانی کرد!!! محمد بود!!! (به دلیل اینکه اونا جنگ رو شروع کردند و ما هم پاتک زدیم، چیز خاصی نبردیم فقط موتورپایگاه+ چندتا پی آرسی(فقط آنتن هاشونو خودشون سنگین بود- و به گمان یه کیس!) و تا پایان نمایشگاه مقاومت کرد و فقط موتورشونو دادیم کارشون لنگ نمونه) محمد بود

د.4: وقتی ما نبودیم تفنگ بادی رو دادیم دستش نذاره یه مسئول (چون تو راه اندازیش اذیتمون کردن) از بالا!!! بیاد دیدن کنه! و نذاشت! محمد بود!! اگرچه آخرش اومدن و فیلم و عکسشونو گرفتن!!

  توضیح عکس ها رو روی عکس ها بگیر کروسر رو نوشتم!!!!

 

عکاس باشی خودم: اونی که سرشو انداخته پایین هادیه وردی نمایشگاه

 

رنگ آمیزی حاج مصطفی  ابته خیلی هاشون خودشونو حاجی رو رنگ کردن!! ما هم خندیدیمچندتا از گلهای بچه ها

  

چوب بازی (اسم خودشونو با اره مویی در آوردن)

 

 

عکس کنار عکس

 

این همون پارک که گفتم  اونیم که کنار درخته محمد

 

تار عنکبوت یکی از آیه هایی بود که ....