سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چند من غیرت از بوسنی، یُخ از ما!
یکرزمنده
چهارشنبه 89 آبان 5
ساعت 1:11 عصر
| نظر
بین این همه چادر سیاه دو خانم قد بلند و سفیدپوست که هیئت همراهی دارند، با چادر گل‌دار سفید وارد می‌شوند و نظر همه را جلب می‌کنند. از دور زیر نظر دارمشان و هر چه نگاه می‌کنم نمی‌توانم حدس بزنم که کجا درس می‌خوانند و چرا الان با این چادرها آمده‌اند؟ از طرز چادر گرفتنشان معلوم بود که این کاره نیستند. و لباس‌هایشان داد می‌زدند که متعلق به طلبه جماعت نیستند. رهایشان می‌کنم و به گروه سرودی که متعلق به جامعه المصطفی العالمین هستند توجه می‌کنم. نوجوانند با چهره‌های متفاوت که البته زیبایی این مراسم به همین تفاوت هاست. گروه را به 5 زبان زنده دنیا معرفی می‌کنند" فارسی؛ انگلیسی؛ ترکی، اردو, عربی" با خودم فکر می‌کنم نکند قرار است سرودشان را به همه این زبان‌ها بخوانند؟ دعا می‌کنم سرودشان دوبیتی باشد. جمعیت خسته شدند آنقدر که مجری جوان هم نمی‌تواند سر ذوقشان بیاورد.
...
 به سمت درب خروجی می‌آیم که یکی از چادر سفید‌ها را می‌بینم. دختر جوانی است. قبل از سلام من، سلام می‌کند و با اشتیاق می‌بوسدم. حکمت آن همه آشنا را فهمیدم! بلافاصله می‌گوید نمی‌تواند فارسی صحبت کنند و از من می‌پرسد : ""can you speak English? خنده‌ام می‌گیرد. بیچاره معلوم نیست با چند نفر کلنجار رفته است! "Yes"ی می‌گویم و عقده‌ همه کلاس زبان‌هایم را در می‌آورم. می‌گوید: "اهل بوسنی است و یک هفته‌ایست که اولین‌بار برای دیدن خواهر و برادرش به ایران آمده است. و امروز برای زیارت آمده‌اند قم که این دیدار قسمتشان شد."الحمدالله" غلیظی می‌گوید و از اینکه لایق این دیدار بوده  خوشحال است. از او می‌پرسم چه طور به این دیدار آمده؟ می‌گوید: "نمی‌دانم الحمدالله"!

می خواستم یه پست بنویسم به اسم این همه تبین برای چیست...
بماند سرفرصت... سر همه ی فرصت هایی که قبلا باید می نوشتم... و هنوز فرصتش نشده...
بعد هی فکر میکنم من هم باید رو ی پیشانی ام بچسبانم   انا  "عمار"!!!!   اما هر چه فکرش را می کنم می فهمم که باید آن کلاه "حاج رضوان"ی را که به هزار مصیبت گیر آوردم بدهم جایش 2سیر غیرت سایبری بخرم...