سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
i love U
یکرزمنده
دوشنبه 88 خرداد 4
ساعت 11:32 عصر
| نظر

 نفسى على زفراتها محبوسة
یالیتها خرجت مع الزفرات

در هجران فاطمه نفسم در سینه‏ام محبوس است اى کاش جان من با نفسم بیرون مى‏آمد.
لا خیر بعدک فى الحیوة و انما
ابکى مخافة ان تطول حیاتى

اى فاطمه بعد از تو خیرى در زندگانى نیست فقط گریه‏ام براى این است که مى‏ترسم عمرم پس از تو طولانى شود.

مادر علم چراغ نور بود  نور اندر فهم ما کی شور بود
پ.ن:

1- بشوخی!میگفت تو که نمیشناسی موسس همچین کاری کی بود که داری لعن!!! میفرستی! گفتم : آخه آدم چی بگه، آقا جون استفاه مستقیم برای یک کاندید خاص از ابراز، نیرو، امکانات و ... شرعا که اشکال داره هیچ، عقلی هم اگه داشته باشه طرف همچین چیزی رو چاپ نمیکنه و بعد با افتخار زیرش بزنه این دسته گل کجاست!

2- انصافا وقتی دم در دانشگاه 2تا عکس آشنا دیدم، کلی کیفور شدم، سعی میکنم حتما فردا برم مراسمشون! البته یادوارشون، البته مراسم ختم خودم و بزرگداشت اونها! کاش یه روز برم تو نمازخونه و عکسهاشون رو هم ... 

3- بهت گفتم  هیچکس نمیفهمه چرا اینو میپرسی! گوش نکردی ملی مطمئنم مجتبی منظورت رو درک کرد!

4- باهم رفته بودند کوه، همون غروب که ما رفتیم! یه خامه و نون تازه! میگفت: سر سفره افطار گفتند رفته جبهه! هنوز افطار باز نکرده بودم که پاک سیر سیر شدم! هر وقت میرفت نمیگفت! میگفت اغلب تنها بودیم! ما دوتا! من و مادر!

5- یادته گفتم اونشب چه مناسبتی واسمون داشت، و یادته گفتم از حضرت معصومه سلام الله علیها چی خواستم! یادته گفتم این جبهه نیرو میخواد! یادته گفتم میترسم کم بیارم و کمکم باش! با هم !‏ یادته!
تو هم تنهام گذاشتی شاید هم من کم آوردم!!!!!!!!!