سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
وقتی برای خاموشی موبایلها!
یکرزمنده
شنبه 87 اسفند 10
ساعت 9:19 عصر
| نظر

سلام هی حتی مطلع الفجر و این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است. امام روح الله

میخواستم با "بند آنم که در بند آنم"  شروع کنم، دیدم این هم بد نیست،
یکی میگفت: "بزرگترین غم ها رو خدا در دل شادترین چهره ها امانت گذاشته" و ...
به هر تقدیر سلام!

وقتی چندتا مناسبت می آد، آدم میمونه از کدوم بنویسه!
از "مدینه" با جمع نقیضش! که محاله! و ...
یا از "امام رئوف" و یه عالمه "قول قرار"...
"سلام علی آل یس" بخاطر همینه که به دل میشینه! و ... 
اما دلم خنده میخواست امشب که شد این؛
اندر احوالات "بحثهای نیمه شامگاهی"، بین جماعت "تازه بهم رسیده" بعد از خیلی وقت!، اونم از نوع دانشجو، آخوند (طلبه به قول خودش!) و دبیرستانی و کارمند و ...... رسیدیم به حضرات پلیس و "ماشین مشکی هاشون"! بعد نقل خاطراتی از اشرار منطقه ی ورامین و ... "حکایت های اعصاب خورد کن"! منم دیدم خفن رفتن تو مسائل خفن؛
قصه ی خودمو گفتم:

داشتم تو خیابون میرفتم، دیدم یکی یه چادر رنگی گل گلی سرشه و داره فرار میکنه و "کمک" میخواد!
یه  گله پسر   هم پشت سرش دارن میدوند و ....
گفتم خدا بخیر کنه نه نه؛" آخر الزمون
" که میگن اینه ها!
خلاصه فاصله 200-300متر رو عین "اسب"! دویدم

و رسیدن بهشون و پخش و پلاشون کردم!

پسر بچه بودن!!

هر کی یه سمت رفت! پس کله یکیشونو گرفتم، چسبوندمش به دیوار و اومدم با "مشت" بزنم تو چونش که....
دیدم جونورها جمع شدن دورم و ... دارن بهم میخندن،

نیگا که کردم دیدم چادریه داره میآدم سمتم! 

گفتم: آخدا "انی مسنی الضر و انت الرحمن الراحمین" !

که طرف "کشف حجاب"  کرد و

 یه جونور   از توش پرید بیرون!...

یکی از پسر بچه ها بود که چادر پوشیده بود!

ملت رو "سرکار" میذاشتن!  خودم همونجا 20دقیقه خندیدم!
به این که هنوز نه نه آخرالزمون نشده!؟


بعد قصه همه یه 5دقیقه ای همه خندیدن:  به من!! 


 

خیلی مفصل تر از این حرفا بود اما، خیلی خلاصش کردم؛

پانگاشتهای یک مسافرت:

ü       میگفت: داداشم میگفت: "مهمون" باید خوش رو باشه، حالا صاحبخونه خون گریه کنه!

داداشش؛ بین نماز ظهر و عصر   "بین الحرمین"  فوت کرد، همون " بقیع" هم بخاک سپردنش!

ü       میگفت: عروض خیلی خوب درس میداد. با دوچرخه میآمد مدرسه و میرفت. ....

نماینده شد! پرادو سوار! بچه هاش اونجا! درس خوندند! دیگه درسش به دل نمیشست!  معلم خوبی بود! نماینده ی بدی!  شد عالم  بی عمل!

ü       نگویم نسبتی دارم به نزدیگان درگاهت   که "خود را بر تو میبندم" به سالوسی و......

ü       اول صبح بود، 28صفر! منتظر اتوبوس بودم برم دکه مصطفی! (دیگه هیچ وقت دیگه ای نمیشد همو ببینمیم و تبادل اطلاعات و کار کنیم! البته دست من از همیشه خالی تر بود!)/ تو اتوبوس سرچهار راه تصویر همیشگی! اینبار
حتی دست دخترک به پنجره ی شیشه ی پرادو که بالا بود و راننده با ولع پیپ دود میکرد! نرسید، دخترک "رز" دستش بود. رز قرمز، میخواستم 5تا ازش بخرم، اما اتوبوس به اراده ی من هیچ دری رو باز نمیکنه! 

ü       پدر "شهید" بود، -داوود! شاید یه روز از داوود واستون گفتم! یه داوود نوجوان!- 
میگفت :
"کفن" رو از مدینه خریده!
هر سال باز میکنه و توش میخوابه!
اما امسال که بازش کرده دیده شدن 2تا!

یه کفن "کربلا"یی اضاف شده!

آیاتش رو با تربت نوشته بودن!
پیرمرد میگفت: واقعا نمیدونم از کجا اومده! هیچ کس نیاورده! هیچ کس خبر نداشت!
مامان گفت: حاجی به نظرم کفن رو ....

پدر شهید بود... 

ü       همون شب بچه ها از جنوب زنگیدن! خیلی پکر! خیلی پکر! انوشب یادم نیست واسه چی گوشی رو روشن کردم! چند روزی خاموش بود (رسمه دیگه واسه فرار از جواب ندادن! یا .... ) تا روشن کردم زنگ زد! آنتن نداد! زنگ زدمش، کلی حرفیدیم! به زور شارژ شد، گفتن اول وقت برید شناسایی! تا واسه نوروز مشکلی نباشه! الهی شکر اختلاف  یه سوءتفاهم ساده بود! حل شد! دلم گرفت: گفتم کاش همه مسائل اینقد ساده حل میشد! اما "حیف" که.... 

ü       روز آخر زنگ زد به اخوی، گفت به من!  بگه کیفم رو نمیخوام مگه!  کیف خونه عمه "جامونده بود!" و از خونه خاله! تا عمه! یعنی یه شمالغرب به "اون ور تر جنوب شرق"! خیلی راهه! نصف دلیل مسافرت توی کیف بود! خلاصه تقدیر کیف رو کرج!!! به من رسوند! بهم میگفت تو مگه چن سالته این همه یادت میره!

گفتمم!! همه جا به یادی و یادت نیست! 

ü       زیارت "حضرت معصومه" سلام الله خوب بود! روبروی ضریح یه جا گیر اومد! بالا سر یه فلج! از لبنان!  گفتم بنده خدا بی بی! هرچی لنگ و لوکه  دورش جمع شده! از همه بدتر وضع خودم بود!

ü       "مسجد" یه گوشه یکی به نظرم عهد میخوند! عصر جمعه!!!! یه "عنوان" بهش دادم! گفتم ببخشید بنده "فضول" تشریف دارم، تو واسه چی الان! عهد میخونی یه وقت میخندی  یه وقت گریه میکنی!  بنده خدا سرخ و سفید شد! گفت: فضول خان! میخندم! که من کجا و عهد کجا! گریه میکنم که  من کجا و وفای به عهد کجا!

اشکم رو درآورد... یه عنوان هم به چندتا پاکستانی دادم! نذر کردم!

من کجا و عهد کجا

ü       خدایا به ابر امر نمیکنی، کویر زیاده و تشنه بیشتر ! مردیم از عطش!

ü       کاش وقتی کسی منتظر میشه، حداقل ارزش این رو داشته باشه که بگن  شرمنده ، این اتوبوس که شما سوار شدی، میره ترکستان! راه ما جداست!

اما،  بازهم زیاد عظم البلا بخونیم! 

صوت رو عوض نکردم! دلم نیومد! هر وقت پیش شهدا میرم فقط اینو گوش میکنم! الان دلم شهید میخواد!

 

اینجا مبدا قیام مردم ورامین(پیشوا) است!

 

دلم امام رضا میخواد

انی مسنی الضر و انت الرحمن الراحمین