سلام هی حتی مطلع الفجر و این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است
سلام
با اینکه حضور غیاب نمیکرد، اما کلاسش اغلب پر میشد هیچ، بچه ها دور پردیس هم ولش نمیکردند.
فامیلیش از اون دسته از فامیلی هایی ست که اغلب از تی وی تحت عنوان از فلان طایفه –زنجان- در سرقت از فلان بانک دستگیر شدند، اما خودش با لپهای قرمز، ابروهای به هم پیوسته، کمی چاق، قدی کوتاه –نسبتاً- همیشه خنده رو بود.
وصیت نامه درس میداد، و نمیداد!!! اونم با آستین کوتاه و عینک آفتابی؟ (عجب کفری!)
کلا آدم خوشحالی بود، با اعتماد به نفس خوب. میگفت مایه دارم، اما چقدر نمیدونم! از کدوم ثروت هم میگفت: بازم نمیدونم!
جلسه آخر از همه خواست ازش بگن، از خودش کلاسش، درسش، و انتقاد و پیشنهاد.
-یه پسر ریشو! هم تو کلاس بود که بعضی وقتا حرف میزد! کلا بچه خوبی بود، یه خط در میون میاومد.-
جلسه آخری اول من گفتم از استاد بعد اون ! –ترتیب ردیف نشستن بود روی صندلی ها کج و کوله کلاس فسقلی 72-
به استاد خیلی چیزا گفتم. خیلیش یادم نیست. اما یادمه گفتم: انگار اینجا اصلا کلاس وصیت نبود! چون همه چی گفتی –درظاهر- بجز وصیایا
خیلی ماهرانه نصیحت میکرد. یه روز تقریبا یه 20دقیقه ای باهاش حرف زدم. دور پردیس. از اون ورِآبی که رفته بود و خاطراتش. بیشتر ازش خوشم اومد. شماره و ایمیلشو استوندم! ولی هرگز بهش میل نزدم و مسیج.
ذوق زده شدم وقتی گفت یه مدت تو دکه آقامرتضی اینا هم بود. چقدر خوشحال شدم که فهمیدم شاگردِ یکی از نیمچه رفقای آسید مرتضی هستم، خیلی بیشتر از اون روزی که فهمیدم شاگردِشاگردِشاگردِ انشتین ام!!
همون که موهشو شونه نمیکرد! جوراب نمی پوشید! وقتی خبر بمب اتمی رو شنید 7روز تمام خودشو تو اتاق حبس کرد و گفت اگه میدونستم بجای فیزیکدان شدن سبزی فروش میشدم البته اینا تاثیر علم بدون اخلاقه - یعنی شاگرد شاگرد پرفسور حسابی! از این 20گرفتم از اون17.5
از اون آدمایی بود که وقتی حرف میزد حس میکردم هنوز میشه با آرمانها هم زندگی کرد، -اما الان نگار نسل این آدما منقرض شده- وقتی حرفاشو میشندیم انگار دوباره دارم با مصطفی حرف میزنم، فارق از همه چی؟ از ایکه من کیم تو کی ای کی کیه!!!!! حرف رو میشنیدم و بعد شاید میپرسیدم کی گفته!
ادبیات حرف زدنم با مصطفی ادبیات محاسبه ی همه چی بود غیر از پول و امکانات، آخه تو این رفاقت اغلب پول جور میشد، -بجواب کسایی که میگفتن پولش؛میگفتیم میرسه- حتی وسط بی پولی اردوی مشهد! و وقتی هم جور نمیشد، وسیلش جور میشد. یا خودش حکمتش رو نشونمون میداد.
خلاصه اون پسره بود گفتم، بعد اون کلاس ناپدید شد تا یه جلسه که ما رو خفت کردند تا توش شرکت کنیم، و شد اولین جلسه شورای پایگاه بسیج دانشجویی شهید علم الهدی که من اون روز عضو میهمان بودم.
کمی دیر رسیدم-راستش میخواستم وقتی برسم که همه باشند- جل الخالق اون پسر ریشوهه بود گفتم؛ نشسته بود رو یکی از صندلی ها
نیشش تا بناگوش وا بود. به همه دست دادم کمی طول کشید به یادش بیارم که این قیافه رو کجا دیده بودم.
یادم افتاد!
الان چندین ماه –فکر کنم بیش از20ماه- از اون روز میگذره و اون پسر ریشو که البته رزقش شد و مکه هم رفت ، جنوب رفت، کربلا هم میره!! شد یکی از رفقای خوب. اگه حدس زدید کیه!!!
جای دوری نرید به نامی که جلوی مدیر وبلاگ نگاشته شده بنگرید!
شاید بشینم خاطرات یه دورانی رو بنویسم.امشب 2باره تنبلی مثبت گیر داده و نمیذاره مثه آدم درس بخونم. یه خورده ناخوشم.
پ ن:
33 22 11 و ...
گر در یمنی نزد منی تو با منی
در یمنی گر نزد منی نی نزد منی
اگه درست یادم بیاد و درست نوشته باشم