سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شب 12 ام! قصه ی پری!!
یکرزمنده
جمعه 87 شهریور 22
ساعت 11:0 عصر
| نظر بدهید

 

شب 12ام!

قصه ی پری!!!!

سلام هی حتی مطلع الفجر  و این قرن، قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است

راستش امروز روز عجیبی بود!

سعی کردم خودمو از بعضی سرگردونی ها و حیرت ها بیرون بیارم!

یکی از سخت ترین کاها و تصمیم های زندگی ام رو هم امروز گرفتم! با اینکه عمیقا ناراضی بودم، اما کاری رو که داشتم می کردم واسه مخاطبش انگار ناراحت کننده بود! و من احساس کردم کاری که دارم می کنم واسه کسانی دردآور و ناراحت کنندس! به هر حال  تا ببینیم خیر و قسمت چی هست!

بگذریم!

داشتم تو نوشته ها می گشتم که رسیدم به یه فولدر که سالها قبل  نوشته هام رو اونجا ذخیره می کردم!و قصه ی پری  رو دوباره خوندم! گفتم شاید شما هم بدتون نیاد  طولانی نیست!  اما شد قصه ی خیلی ها!

 

 

پری

+وقتی به شهر رسید گازهای سمی که از انفجار بمب شیمیایی در فضا پراکنده شده بودند، کار خودشونو به نحو احسن انجام داده بودند، فقط می تونستی در اطراف جسم هایی بی جان رو ببینی که شاید لحظاتی قبل در زیبا ترین شکل ممکن ،از زندگی لذت می بردن .

به امیدی ناامید داشت دنبال کوچک ترین نشانه ای از زندگی می گشت که احساس کرد یکی گوش حس ششمش رو گرفته و داره می کشونه سمت یه کوچه.

قبل از اینکه فرصتشو پیدا کنه ، مادری بچشو بغل کرده بوده و می خواسته به طرف دشتی که سالها نگاهش رو به مشرق خشک شده  فرار کنه .

تو بغلش یه چیزی مثل یه «پری» - که قرار بود بعداً عروسیشو تو همون محله بگیرن – رو به دشت می خندید و چیزی می گفت. ماسکشو در آورد تا ببینه که فرشته کوچولو چی میگه ، گوششو برد نزدیکتر «پری» آروم بهش گفت : به نظرت دشت پشتشو به شرق نکرده ...

 

++دخترک دست عروسکش رو گرفت و با خوشحالی از شیرنی فروش خداحافظی کرد.

سمت خونه اونقدر سریع می دوید که وقتی زمین خورد تمام بستنی شکلاتی که خریده بود به پیرهن سفیدش مالید.

به خودش گفت که باید از در پشتی برم تو خونه و خودم لباسمو عوض کنم، چون مامانی می خواد واسه معالجه بره مسافرت – اون نمی دونست واسه چی مامانی مرتب سرفه می کنه و صداش مثل آدمی می مونه که 10 ساله داره می دوه - و وقت  نداره لباسمو عوض کنه .

وقتی اومد از سر کوچه مخفیانه رد شه و از کوچه پشتی وارد خونه بشه دید آدم های زیادی یه چیزی – مثل جعبه ای که وقتی عروسکشو خریده بود توش بود – رو تو ماشین می گذارن،

لباس همشون سیاه بود و بابایی داشت گریه می کرد !!!

دخترک اون روز نفهمید که توی اون جعبه چی بود و بابایی واسه چی داشت گریه می کرد؟

چرا مامانی وقتی مسافرت می رفت ازش خداحافظی نکرد؟

راستی الان چند سال از اون روز می گذره ، ولی مامانی برنگشته !

 

+++با سن کمی که داشت ، دانشجوهای سال اولی باورشون نمی شد که اون باید پایان نامشو هر طور که هست  سر یه ماه تحویل بده و ازش دفاع کنه .

یه اشکال کوچیک هم وجود داشت ، خجالت می کشید عنوان ژیگولی پایان نامه ی تخصصشو  رو تو تراکش بنویسه « پری و دشتی رو به شرق!» ، اونم برای بررسی عواض گازهای شیمیایی بر روی محیط طبیعی و انسان!.

نمی دونست واسه چی مامانی آرزوشو اینطوری می خواد برآورده کنه، آلان چند شبِ که خواب مامانی رو می بینه که تو یه کوچه ی خاک و خلی به سمت یه دشت خوابیده و تو بغلش یه چیزی مثل یه «پری» رو به دشت می خنده و چیزی می گه.می خواست سر در بیاره که فرشته کوچولو چی میگه . «پری» آروم بهش گفت : به نظرت دشت پشتشو به شرق نکرده ... در حالی که خورشید اینجاست ! در آغوش من !!