• وبلاگ : قلمك
  • يادداشت : معراجنامه قصه ي ششم (تقدير)
  • نظرات : 1 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + دوست 

    سلام

    اول صبح ها اينجا حال و هواي خاصي ست..قصه از ياكريم هاي بين راه ست...

    نميدانم در سنگر تو چه موقع و كجاست ولي ميدانم كه هست!

    در سطرهايت بدنبال خودم بودم،بازهم خور را نيافتم

    کاش ميشد که بعشقت بزنم بر طبلي

    ببرد کوس صدايش ز خبيثان ظاهر..

    در طلب طبل بوديم!ولي ديگر نيستيم!

    ضمنا اين هم رفت پيش همون جلسه شبانه به نوعي ديگر البته...و ميگذرد،همه چيز...

    ياحق

    پاسخ

    سلام/ اينج صبحها فرشته ها هستند و عصر ها فرشته ها / فرشته هاي صبح را دوست داري ببيني نشانت نميدهند / ازفرشته هاي عصر در پس كوچه ها ميخزي خودشان خود را نشان ميدهند / اينجا صبح ها ظهر ها و عصر ها همه اش روز خداست... / رفت درخونه ليلي در زد! قبلش بهش گفته بدند اين ليلي خانم خيلي ها رو در جواب در زدن كه گفته كيه!!! و جواب دادد كشته ها!!!!! حواست رو جمع كن!! چندوقتي ازش خبري نشد! گفتند حتما ليلي كشتش! رفتند در زدند ديدن طرف اومد در رو باز كرد... چارشاخ موندند گفتند ااااااااااااااااااااااا چي شد! گفت: وقتي گفت كيه! گفتم خودتم!!!! در روز باز كردو گفت:اگر تو مني پس چرا بيرون دري!!! حكايت تو در ليست بودن نيستدر متن بودن است قصه ي طبل هم بماند براي بچه هاي هئيت طبلي!!! گوگولي!