هيچ مي دانستيد که متنتان چه قدر طولاني بود ؟؟؟!!!
شما راجع به من چي فکر کرديد ، من يک خواننده ي وب گرد ِ جزئم ، همين !!!! يک عالمه خواندم و يک عامله هر چه قر قري موس رو پائين دادم ، متن تموم نشد ، اين انصاف است ، اين عدالت است ، اين دموکراسي ايست ، همين شماهائيد که جامعه را خراب کرديد !!!!!
خب چي مي شد متن رو کمتر مي نوشتيد ؟؟
با تمام اين اوصاف ، خواندمش (جهنم و ضرر!) .....
همه اش را خواندم ، سطر سطرش را ، و خوب مي دانستم که براي شما اصلا کميت اهميتي ندارد! ......
تمامي پارگراف هايي که راجع به مصطفي بود را عميقا دوست داشتم ، و لذت بردم ، چرا که با مصطفي خودم براي اولين بار وارد دنيايي شدم بس عجيب !
روزي که کتاب زندگي اش را کاملا اتفاقي خواندم ، درست يادم هست که تا يک هفته در کماي فکري بودم ، تمام سطر سطر کتاب در ذهنم رژه مي رفت ، اساسا آن روزها هضم شخصيت مصطفي برايم سخت بود ، اما چاره اي نبود چون او افسانه نبود و در همين حوالي و همين سالها در کنار ما زندگي مي کرد، مجبور شدم باورش کنم ، و گاهي شب ها و روزها پنهاني و در لابلاي باورها ، مادام اين سوال رو از خودم مي کردم که مگه آخر مي شود ؟؟؟!!!!! اما مصطفي يک حقيقت بود .....
همين باعث شد که من اولين بار بعد ، دو سال بعد از خواندن آن کتاب ، پا به دهلاويه بگذارم ، يعني درسترش اين است که بعد 2 سال گفت رها بيا ! و من رفتم ، و دهلاويه همين هايي بود که مي گفتي !
و عميقا راست مي گوييد ....
.
و عجيب دلم هواي جنوب دارد ،
دعا کنيد .
يا حق .