• وبلاگ : قلمك
  • يادداشت : روزنگار يك راهي قسمت سوم (يكشب در يك دارالمجانين خوب!)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + محسن 

    ببخش گرفتاريم كه نيستيم

    دورباره رفتي تو كار پانوشت

    پول دار هم شدي انگار ميخواي سيستم اجاره كني

    او قضيه تعويض مغزي كه گفتي جريانش چي بود بالاخره رفتي كليد ساختي ديدي گفتم بايد از اونجا كليد داشته باشي وگرنه كلاهت ب پيرمردا قاطي ميشه

    پاسخ

    عليک سلام / شما هستي! / چه کنيم دلمون پ.ن ميخواد ميخوام يادمباشه که يادم هست! / پول نميخواد توکل ميخواد!!!! / البته مغزي عوض شد ولي با اون قضيه ي مسجد که گفتمت يه خورده فرق داره!!! بعدا شايد يه روزي گفتم الان آرامش لازم داريم / اي بابا کاش جووناي ما مثل بعضي از پيرمرداي اونجا باشند! / نيومدي منتظرت بودم البته جديدا ما رو خيلي ها به انتظار سرکار ميذارن / البته از روزي شروع شد که يکي فکر کرد رودست خورده اونم از من! هنوز دلم ميسوزه! کپسول نداري ؟ چرا آدمها همچين فکر ميکنن / مهدي يادته ازم در مورد ماجراي سربند لنز پرسيدي ؟ وقتي قضيه خرابيش پيش اومد و داشتيم خودمو واسه پرداخت جريمه! آماده ميکرديم اون نقل قول رو که آوردي که فکر کردند سربند واسه ماست مالي بود ياد اون روزي افتادم که يکي فکر کرد بهش رو دست زدم! اما کسي به اون بنده خدا نگفت عکس جنوب رو اگه با ذکر نگي عکس نيست و سربند هم يادآوري يه ذکره! / و امشب کاش دوباره ياد معراج بيافتيم ياد معراج .....