سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
گزارش از اولین روایت داستان راستان
یکرزمنده
چهارشنبه 88 اسفند 12
ساعت 11:12 عصر
| نظر

دیروز برنامه اجرا شد؛ خدا رو شکر.

چند تا از رفقا گفتند شما بی برنامه بودید، اما ...

اولش، صدا خط خطی بود... بعد برنامه به روال افتاد... وسطش کمی برق رفت... بعدش 2تافرمانده جابجا شدند... بعد ادامه و بعد هم برنامه تموم شد... همین! | ادامه مطلب...




سالگرد
یکرزمنده
جمعه 88 اسفند 7
ساعت 10:57 عصر
| نظر

سلام علی آل یس و علی الشهدا و الصدیقین
+ باهاش شرط کردم برفاقت، هر چی باشه من بزرگترم! گفتم تکلیف بعضی چیزا رو تو روشن کن...
فکر کردم یادش رفته...
وقتی بخودم اومدم دیدم، بازم امثال ما با امثال اون نامردی کردیم... شرمنده و خوشحال بودم. سالگر مجید بود امروز 7/12/88

+ فکر که میکنم میبینم نصف غزلهای دل ما رو تو صاحب شدی... بیخودی که نیست  صاحب دلی عزیز، یه صاحب دل رزمنده!

+ ساگرد امامت امام حی ناظر  خیلی دلم میخواست 4کلمه حرف بزنم، اما بازم میبینم اون پست ما باید تمرین کنیم کفایت میکنه!

+ بنظرم انتظار کشیدن سختترین کارهاست! خصوصا انتظار کسی که منتظرت نیست! و ... حسن انتظار فرج اینه که هر چی انتظارت شفاف تر باشه احتمال دیده شدنت توسط منتظر محتمل تره! خلصنا من النار یارب

+ اندر تعطیلی آخر هفته یه بار دیگه "مرگ از من فرار میکند" رو خوندم... دقیق و ظریف...

+ میخواستم از شعر، وادی حیرت گلشن راز رو بنویسم حوصله م نیومد، خودتون بوخونید!! بجای مذهنیات*! ذهن من!!!

* این کلمه رو نداریم!






قسمت آخر قاب خالی - رزق حلال-
یکرزمنده
شنبه 88 اسفند 1
ساعت 10:58 عصر
| نظر

1:  بعد از کلی وقت سری به الحماه زدم. خیلی با سابق توفیق کرده است.
بماند، وقتی حاج رضوان رحمه الله بشهادت رسید با اینکه ایشون رو نمیشناختم، یه خورده اشکی شدم! لابد بخاطر این بود که سیدحسن یکی از یل های حزب الله رو ظاهرا از دست داد. اما حقیقت اینه که حاج رضوان تازه بدست آمده...
1:  قرار شد فاکتور قاب ها رو بزنه! حالا به چه درد میخوره خدا میدونه! اما نوشت 49قاب هر عدد Xتومان!
نه اشتباه شده  3سری 15تایی میشه 45تا با اون یکی میکنه بعبارتی 46تا! از اون اصرار و از من انکار...
اسلام هم دست بال ما رو بسته بود و نمیشد بحث کرد... رفتم کارگاه، یه پاساژ اونورتر...
هنگ کردم... قاب ها و حتب آدم ها، یه خورده عوض شده بودند... آدم هاش رو نمیدونم اما قاب ها هم عوض شده بودند و هم عوضی!
صبر کردم تا آقای فروشنده سرش خلوت تر شد...
فلانی هستم  قضیه چیه... تحویل گرفت بنده خدا و اشاره کر به قابها، گفت بعضی 3سری بود و برخی 4سری!
شاکی شدم و گفتم آقا جون مگه من نگفتم از 6سری شما فقط 3سری بزنید... من زیر بار اون 3تایی که اضافه زدید نمیرم...
قرار شد جدا کنم...
رسیدم به اولین 4سری... مجید بود...  موندم حیرون از دست کارای داش مجید... تو قاب هم باید فرق کنه
قاب ها رو تورق کردیم  تکراری بعدی هم مجید بود!!!
حتما متوجه شدید  آخرین تکرار کیه! خوب معلومه مجید...

شهید مجید ایزد پناه + شهدای دانشجو

یه خورده آمپر خوابید و خنک شد... اصلا هیچی نگفتم...
فقط وقتی پول رو به مغازه دار دادم، گفتم اگه غیر داش مجید بود زیر بار نمیرفتم... حتما خودش لازم دیده که بجای 3سری از عکسش فعلن 6سری Rقاب بشه...
3:  مغازه اول: آقای فروشنده یه جوون جا افتاده و مودب + خانم فروشنده کاملا محجبه  و متین + پدرشون که یه حاجی 6سیلندر پیرمرد!
                قاب ها عموما آیه و ادبی و قاب روئیت!!!
مغازه دوم : آقای فروشنده هم یه جوون مودب کمی ژیگول! + خانم فروشنده خدا عالمه!
                قاب ها ! اگه اینترنت دیوار داشت و قرار بود تو اینترنت نصب بشه! تحتمل فیلتر میشدند!!
4:  رفتم امین ها رو از صحافی گرفتم! خیلی خوب در اومده، خیلی دلم میخواست مصطفا بود و با هم ذوق میکردیم!!! عالی شده بود...
5: دستم زباده مگیر ای عزیز مصر / ار چه کم ست، زیادش حساب کن...